پایگاه فرهنگی شهید محمد رضا تورجی زاده

فرمانده گردان یازهرا «سلام اله علیها» - لشکر امام حسین (ع) اصفهان

آخرین نظرات

۷۱ مطلب با موضوع «کتاب یازهرا سلام اله علیها» ثبت شده است

یازهرا رمز عملیات کربلای 5

یازهرا رمز عملیات کربلای 10

یازهرا ذکر مورد علاقه ی رزمندگان در شبهای عملیات

یازهرا زیباترین پیشانی بند رزمندگان

اما در اینجا عنوان کتابی است ؛ کتابی که در آن زندگینامه و خاطرات شهید محمدرضا تورجی زاده

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 9

هو الجمیل

او زیباست. زیبایی را دوست دارد. همه چیز را هم زیبا آفریده. همه مخلوقات را  به بندگانش عشق می ورزد. همه آنها را جمیل و زیبا آفریده.

اما گروهی از بندگانش متفاوت اند. جمال آنها زیباتر و نورانی تر است. مشاهده چهره آنها انسان را به یاد پروردگار می اندازد. گویی مسافرانی هستند از ملکوت. آنها انسان را به اصل خود رهنمون می کنند.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 13

یازهرا سلام الله علیها

کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود. ارادت قلبی به ایشان داشت. برای همین همیشه آرزو می کرد مانند مادرش گمنام و بی مزار باشد.

خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکر ابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.

عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهراء(سلام الله علیها) در سال 88 از چاپ خارج شد!

همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود. یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) در سال 89 به پایان رسید.

آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا (سلام الله علیها) رفتم. عصر همان روز به گلزار شهدا رفتم. بر سر مزار شهید علیرضا کریمی همان مسافر کربلا. بعد هم در میان قبور شهدا قدم میزدم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 17

میلاد

راوی: مادر شهید

روزهای آغاز سال 43 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا می آید!

مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای!

رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. مادرم به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات زیادی داشتیم.

البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل می کردیم و شکر خدا را می کردیم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری!

مادرم بیش از همه به من سفارش می کرد. می گفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان. به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. می­گفت: هر غذایی که برایت می آورند نخور!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 19

پدر

راوی:

علی تورجی زاده(برادرشهید)

پدر ما حاج حسن مغازه نانوایی داشت. در کنار مقبره علامه مجلسی. بسیار پر تلاش بود.

 صبح زود برای نماز از خانه خارج می شد. آخر شب هم بر می گشت. آن زمان نانوایی ها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 21

روزی حلال

راوی:

علی تورجی زاده(برادرشهید)

شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. می‌گفت: من نمی‌توانم فرزندم را تربیت کنم. اصلاً مسایل تربیتی را نمی‌دانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود:

به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است.

حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود. اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم (صلوات الله علیه) عمل می کرد که می‌فرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 23

نجات

راوی:

مادر شهید

 

چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر می‌شد. وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. با بچه‌ها دور حوض می‌دویدند و بازی می‌کردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم.

یک دفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی‌اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلاً‌ شکسته بود گوشه‌ی آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورده بود. خون از سرش جاری بود پوست سرش کنده شده بود .سرش به همان لبه‌ی تیز حوض خورده بود.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 26

تربیت صحیح

راوی:

علی تورجی‌زاده

 

سواد پدر ما زیاد نبود. حدود چهار کلاس قدیم. اما بیشتر علم و معرفتش را پای منبرها کسب کرده بود.

کارها و رفتارهای او صحیح و آموزنده بود. اکنون بعد از سال‌ها و بعد از تحصیلات دانشگاهی و مطالعه و ... به این نتیجه رسیدم که شیوه‌ی تربیت پدر کاملترین روش بود. آن هم در آن زمان.

هیچگاه در برخوردهایش امر و نهی نمی‌کرد. معمولاً‌ طوری رفتار می‌کرد تا طرف مقابل به روش درست پی ببرد.

با فرزندانش رفیق بود. اگر می‌خواست چیزی بخرد حتماً از ما نظرخواهی می‌کرد. برای نظر ما احترام قایل بود.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 28

تحصیل

راوی:

علی تورجی‌زاده

 

محمدرضا در دبستان فردوسی اصفهان ثبت‌نام شد. تا کلاس سوم دبستان مشکل خاصی نبود. هم درس محمد خوب بود هم اخلاق و رفتارش. معلمین هم از او راضی بودند.

من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم می‌رفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت‌نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد را هم گرفت!

خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت:‌مدرسه فردوسی خوب بود. بعد گفت:‌می‌خواهم شمار ا در مدرسه مذهبی ثبت‌نام کنم.

روز بعد با دوستانش صحبت کرد. دبستان حسینی را به او معرفی کردند. در محله چهارباغ.

این مدرسه مذهبی بود (شبیه غیرانتفاعی). خیلی از مشکلات را نداشت.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 31

انقلاب

راوی:

علی تورجی‌زاده

 

زمستان 56 بود. پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامه‌ها قیام مردم قم آغاز شد. بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید.

خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار اعتصابات و ... را از طریق او باخبر می‌شدیم.

در سال 57 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شده بود. یک شب چند نوار کاست از سخنرانی‌های امام را به خانه آورد. روز بعد از نوارها تکثیر کرد و به دوستانش داد.

اعلامیه‌های امام را هم به همین طریق پخش می‌کرد. خیلی شجاعت داشت. در حالی که در آن زمان محمد 14 ساله بود!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 33

ذکرالله

راوی:

جمعی از دوستان شهید

 

در اطراف چهارراه تختی و در مجاورت ورزشگاه، مسجدی بود که محمدرضا در ایام انقلاب به آنجا می‌رفت.

حدود سی جوان انقلابی به همراه چند طلبه و روحانی در این مسجد فعالیت داشتند.

آنها در راه‌اندازی حرکت‌های مردمی در آن محل بسیار موثر بودند. فعالیت‌های مخفیانه این مجموعه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.

با پیروزی انقلاب فعالیت این گروه بیشتر شد. گروه‌های التقاطی، ملی‌گراها و حتی کمونیست‌ها فعالیت گسترده‌ای را در اصفهان آغاز کردند. در این میان مسئولیت بچه‌های مسجد بسیار سنگین‌تر بود.


نیاز تایپی - ص 36

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 38

هاتف

راوی:

خانواداه و دوستان شهید

 

بزرگان می گویند: آنچه انسان را به کمال می رساند به دو عامل وراثت(یا خانواده) و محیط (و دوستان) مربوط است. پدر ما شرایط خانواده را با الگوهای اسلامی پرورش داده بود.

اگر هم اینقدر به فکر مدرسه و دوستان فرزندانش بود می خواست شرایط محیط خوب را برای فرزندانش ایجاد کند. نتیجه زحمات او در تربیت فرزندانش بخصوص محمد کاملاً مشخص بود.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 40

مداحی

راوی:

خانواده و دوستان شهید


پنج سال بیشتر نداشت. رفته بودیم منبر مرحوم کافی. بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود. همه سینه می زدند.

برگشتیم خانه. محمد رفت داخل انباری. تکه لوله ای را برداشت. آمد داخل اتاق نشست روی صندلی. لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی می کرد!

خواهر و برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود! می گفت: شما سینه بزنید!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 42

اعزام

راوی:

مادرشهید

 

چندین بار به محل ثبت نام و اعزام سپاه رفت. خیلی پیگیری کرد. اما بی فایده بود. می گفتند: باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی. پدر هم می گفت: سن تو کم است، صبر کن دیپلم را بگیری بعد برو جبهه.

سال شصت، چند بار جداگانه با پدر صحبت کرد. پدر می گفت: تو امسال سال آخر هستی چند ماه دیگر صبر کن دیپلم که گرفتی برو.

سوم خرداد شصت و یک خرمشهر آزاد شد. همه خوشحال بودند. محمد همراه بچه های مسجد مشغول پخش شیرینی و شربت بود.

 

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 44

بیان خاطرات

راوی:

شهید

 

نزدیک به سه دهه از آن دوران گذشته . حافظه انسان هم پس از این مدت بسیاری از خاطرات را از یاد می برد. مخصوصاً اینکه بیشتر همراهان و همرزمان محمد رضا در طی دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده اند.

به دنبال خاطرات سالهای 62 تا 64 بودم. خاطراتی که از دوستان شهید از آن دوران شنیدم بسیار محدود بود.

برخی از خاطرات بسیار متضاد بود. نمی دانستم چه کنم. باید خود شهید کمک می کرد. اصلاً تا اینجای کار را هم مدیون خودش بودم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 46

محرم

راوی:

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان

 

اواخر تابستان 61 بود. به محض ورود به منطقه لشگر 8 نجف رفتیم. کارت جنگی و پلاک را گرفتیم. همه گردانها مشغول آموزش و کسب آمادگی بودند. ما هم مشغول بودیم.

هنوز مدتی از حضور ما نگذشته بود. از طرف فرماندهی لشگر اعلام شد که یک گردان به نام ضربت در حال شکل گیری است. بیشتر نیروهای این گردان آرپی جی زن بودند. قرار بود پس از یک دوره آموزش کوتاه، از این گردان در مواقع بحرانی استفاده شود.

من و یکی از دوستان برای گردان ضربت انتخاب شدیم. یک ماه به صورت شبانه روزی مشغول آموزشهای سخت بودیم. زمان امتحان فرا رسید. تمام نیروها به منطقه ای در جاده دهلران منتقل شدند. هدف عملیات رسیدن به مرز و تامین امنیت جاده ها و آزادی منطقه شرهانی بود.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 48

هدایت

راوی:

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان

 

دی ماه شصت و یک به منطقه برگشتیم. شهرک دارخوئین محل استقرار بچه های اصفهان بود. بعد از صحبتهای انجام شده به لشگر امام حسین علیه السلام منتقل شدیم.

در لشگر پس از تقسیم بندی به گردان امام سجاد علیه السلام از تیپ یکم رفتیم. چند نفری از رفقا آنجا بودند. مدتی را مشغول آموزشهای رزمی و پیاده‏روی و ... بودیم.

اوایل بهمن به گردان حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رفتیم. گردان سه گروهان صد نفره به نامهای عمار، ابوذر و یاسر داشت. من به همراه دوستان به گروهان ابوذر رفتیم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 51

والفجر یک

راوی:

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان

 

اوایل فروردین شصت و دو بود . در کنار بردار هدایت بودم . حرفهایش عجیب بود . می گفت : دیگر تحمل ندارم . دنیا برای خیلی کوچک شده!

دیگر طاقت ماندن ندارم . مثل انسانی شده ام که نمی تواند نفس بکشد. می خواهم داد بزنم! می خواهم پروازم کنم!

من هم با تعجب گوش می دادم . روحیاتش خیلی عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است .

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 56

کردستان

راوی:

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان

 

بعد از مرخصی به دارخوئین برگشتیم. جای شهدا خیلی خالی بود. برادر عباس قربانی فرمانده گردان ما یعنی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. تعدادی دیگر از بچه ها از مرخصی برگشتند. اما نیروی گردان ما کمتر از تعداد لازم بود.

اوایل تابستان 62 به سنندج اعزام شدیم.پادگان حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم محل استقرار بچه های لشگر بود. در مدت ماه رمضان آنجا بودیم. حاج آقا ترکان یکی از روحانیان فعال و انقلابی بود. ایشان تأثیر خیلی خوبی روی بچه ها داشت.

کتاب یازهرا سلام الله علیها – صفحه 59

والفجر دو

راوی:

نوار خاطرات شهید - جمعی از دوستان

 

صبح شنبه بود. بعد از نماز بچه ها به ستون آماده حرکت شدند. از دیشب بوی تعفن شدیدی در منطقه می آمد. رفتیم بیرون محوطه. در راه علت بوی بد را فهمیدیم! این بو از داخل یک گودال می آمد.

ضد انقلاب دستان چندین بسیجی را بسته بودند. آنها را داخل گودال ریخته. بعد هم به سمت گودال چندین نارنجک انداخته بودند!!

دست و پاهای قطع شده بیرون گودال ریخته بود. عده ای از بچه ها مشغول جمع آوری پیکرها شدند. تا غروب شنبه مشغول پیاده روی بودیم. در منطقه ای استراحت کردیم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 62

عطش

راوی:

نوارمصاحبه شهید تورجی- و خاطرات دوستان

 

صبح روز یکشنبه بود. هوا کاملاً روشن شده. شهدا را داخل یکی از سنگرها قراردادیم. مجروحین را در چند سنگر دیگر خواباندیم. صدای آه و ناله آنها قطع نمی شد. آب نبود. غذا پیدا نمی شد. همه تشنه بودند. با طلوع آفتاب همه خیس عرق شده بودیم.

شلیک عراقی ها کمتر شده بود. دقایقی بعد یک هلی کوپتر عراقی آمد. به راحتی جعبه های مهمات را در سنگرهای نوک تپه تخلیه کرد و رفت. شلیک خمپاره ها و نارنجکهای آنها شروع شد. ما را دقیق می دیدند. کمتر گلوله ای از آنها خطا می رفت!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 66

صدای پای آب

راوی:

نوارمصاحبه شهید تورجی- و خاطرات دوستان

 

دو گروهان از گردان یا زهرا (علیها السلام) به ما ملحق شد. با شوق به سمت آنها رفتم. حال خودم را نمی فهمیدم. باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ برادر نوروزی فرمانده گردان با تعجب گفت: دبه آب!؟

بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت سراغ بچه های گردان.

باتعجب به او نگاه می کردم. خستگی این مدت روی دوشم نشسته بود. نشستم روی زمین. نگاهی به سنگر انداختم. بچه های مجروح همگی منتظر آب بودند.

بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط می گفتم: یا حسین(علیه السلام)

چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 72

یا صاحب الزمان(عج)

راوی:

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان

ساعت چهار صبح بود. روز سه شنبه. با صدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچه ها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند. متوجه ما نشده بودند. بلند بلند حرف می زدند.

هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سلاحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچه ها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند در منطقه وجود داشت. ما کار را از آنجا شروع کرده بودیم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 76

کانی مانگا

راوی:    

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان

 

از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم.اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمومنین علیه السلام رفتم. فراموش نمی کنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یاد شهید هدایت و دیگر رفقا بودم.

برادر خسروی فرمانده گردان بود.به سراغ من آمد. می خواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 80

خیبر

راوی:

نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان

 

ماه های آخر سال 62 بود. گردان آخرین تمرینهای نظامی خود را انجام می داد. برادر عباس قربانی فرماندهی شجاع و پرتلاش بود. چند معاون فعال و توانا نیز او را یاری می کردند.

اولین روزهای اسفند ماه بود. برادر قربانی در جمع بچه ها صحبت کرد. از طرح عملیات جدید گفت: اینکه قرار است در این عملیات با نام خیبر شاهرگهای اقتصادی عراق را نابود کنیم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 83

جمکران

راوی:

سردار علی مسجدیان (فرمـــانده وقت گردان امام حسن علیه السلام)

 

اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی ، جوان خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نیرو نمی خوای!؟

گفتم : تا ببینم کی باشه!

گفت : محمـــد تــورجی ، گفتم این محمد آقا کی هست؟

لبخندی زد و گفت : خودم هستم.

نگاهی به او کردم و گفتم : چیکار بلدی؟

گفت: بعضی وقت ها می خونم. گفتم اشکالی نداره ، همین الآن بخون!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 86

شوخ طبعی

راوی:

سردار علی مسجدیان

قرار بود برویم پدافندی، چند گردان هم برای عملیات انتخاب شده بودند. حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم محمد تعدادی از بچه ها را جمع کرده بود و داد می زدند:

خرازی، مسجدی عملیات عملیات!

چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار می دهند. آمدم بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته.

آمدم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما می خواهیم برویم عملیات! گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می زنم تو گوشِت!

گفت: خُب بزن، من هم می گم:آخ، اما ما می خوایم بریم عملیات. می دانستم چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمد جان این بچه ها رو آماده کن باید زودتر حرکت کنیم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 89

آیت الله فاضل

راوی:

سردار علی مسجدیان


به محل لشگر امام حسین علیه السلام آمده بودند. برای بچه ها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهر برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند.

ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نماز ظهر به آنجا می آیند.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 91

بدر

راوی:

نوار خاطرات شهید تورجی و خاطرات دوستان

 

سال 63 عملیات مهمی نداشتیم. بیشتر مشغول کارهای آموزشی بودیم. در چندین تک و کار پدافندی به همراه گردان حضور داشتیم.

با بچه های گردان به سفر مشهد رفتیم. جریانات سیاسی از داخل اصفهان به لشگر 14 هم کشیده شده بود.

سال 63 اوج این مسائل بود. کسانی که مخالف نصب تصاویر شهید بهشتی و حتی رئیس جمهور در چادرها بودند!

کسانی که فقط اجازه نصب تصویر امام و آقایان ... را می دانند. کسانی که ...

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 93

گردان ام الائمه

راوی:

جمعی از رزمندگان

 

گردان یا زهرا علیها السلام با یک گردان صرفاً رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان آنچه که بیش از همه مشاهده می شد حضور طلّاب و دانشجویان بود«1» . که همگی دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند.

این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران امام که در مقطعی شهید بهشتی و سپس حضرت آیت الله خامنه ای (حفظه الله) بودند.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 95

تهذیب نفس

راوی:

جمعی از دوستان شهید

اصفهان بودیم. رفتیم جلسه اخلاق آیت الله میردامادی در مسجد عبدالغفور. محمد ارادت خاصی به ایشان داشت. همیشه به جلسات ایشان می رفت.

حلج آقا از شاگردان امام و علامه طباطبایی بود. ایشان در ضمن صحبتها از اوصاف یاران پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت. کسانی که روزها را روزه می گرفتند و شبها را به عبادت می پرداختند.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 97

فاو

راوی:

نوارمصاحبه شهید تورجی- و خاطرات دوستان

سال شصت وچهار مشغول سخت ترین دوره های آموزشی بودیم. چندین کار شناسایی را هم انجام دادیم. گردان هر روز مشغول کارهای آموزشی بود. می گفتند برای عملیات جدید باید توان نظامی خود را بالا ببرید.

برادر صادقی فرمانده گردان با من صحبت کرد. می خواست معاونت گردان را قبول کنم. اما زیر بار نرفتم. نمی خواستم از روحیات بسیجی ها جدا شوم.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 100

مقر فرماندهی-قرارگاه

راوی:

نوار مصاحبه شهید

 

رسیدیم به قرارگاه عراقی ها. پشت خاکریز سنگر گرفتیم. آنها هیچ عکس العملی نشان ندادند. همین که هیچ حرکتی نمی کردند تعجب ما را بیشتر می کرد. سَرم را از خاکریز بالا بُردم. کمی آنطرف تر تعدادی عراقی دور هم نشسته بودند. هنوز متوجه حضور ما نبودند. بچه های گروهان ما پشت خاکریز مستقر شدند.

یکدفعه نگاهم به ستون ورودی قرارگاه افتاد! یکی از بچه های گردان قبلی بود. عراقی ها او را اسیر گرفته بودند و همانجا دار زده بودند!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 103

پدافند

راوی:

دوستان و خانواده شهید تورجی

 

قرارگاه مرکزی عراق در جنوب فاو تصرف شد. حدود یکصد اسیر را از این منطقه خارج کردیم.

با پاکسازی شهر فاو بیشتر اهداف عملیات محقق شد. صبح روز بعد لشگر 17 علی بن ابی طالب علیه السلام جایگزین ما شد.

بچه ها بسیار خوشحال بودند. همه مطمئن بودند که فاو را هم مانند خرمشهر، خدا آزاد کرد.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 107

شیمیایی

راوی:

علی تورجی زاده( برادر شهید)

 

یک ماه است که محمدرضا در مرخصی است . بعد از چهار سال این اولین باری است که اینقدر در اصفهان مانده .

منزل ما هر روز شلوغ است . دوستان محمد به دیدنش می آیند . هر شب با هم به منازل شهدا می روند .

مراسمات دعای توسل و دعای کمیل گلستان شهدا را محمد برگزار می کند . صدای مداحی او را دوستانش ضبط می کنند . نوارهای او در بین بچه های رزمنده پخش شده . صدای او سوز عجیبی دارد . همه کسانی که در مجالس او حضور دارند این را حس می کنند .

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 109

نماز شب

راوی:

علی تورجی زاده (برادر شهید)

 

آمده بود خانه . در کنار خانواده خیلی شاد و سرحال بود . می گفت و می خندید . آخر هفته ها همیشه از پادگان به خانه می آمد .

آن زمان من در مقطع دبیرستان مشغول بودم . با هم سر سفره بودیم . من خیلی خسته بودم . بعد از شام رفتم و سریع خوابیدم .

نیمه های شب بود . حدود ساعت سه . با صدایی از خواب پریدم ! از جا بلند شدم . با تعجب از اتاقم بیرون آمدم . با چشمانی گرد شده به اطراف نگاه می کردم . به دنبال علت صدا بودم . یک نفر با حالتی محزون گریه می کرد !

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 112

هیئت رزمندگان

راوی:

ابراهیم شاطری پور

 

پاییز سال 65 بود . در پادگان غدیر اصفهان بودیم . مرحله اول آموزش شنا به پایان رسید . بچه ها محمد تورجی را خیلی دوست داشتند . همیشه اطراف او پُر از بچه های گردان بود . برادر تورجی در روز آخر آموزش اعلام کرد :

رفقا دوشنبه بعد از نماز ، شام منزل ما هستید . بعد هم آدرس را اعلام کرد . همه بچه ها آدرس را نوشتند . حتی گفتند : رفقای خودمان را می آوریم .

روز بعد محمد را دیدم . غرق فکر بود . گفتم : چیزی شده ؟!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 116

مصاحبه

راوی:

 نوار شماره 4 تبلیغات لشگر (14/9/65 )

 

در یکی از نوارهای موجود در لشگر با شهید تورجی پنج ماه قبل از شهادت مصاحبه می شود . در این مصاحبه نکات جالبی توسط شهید تورجی بیان می شود . قسمتهایی از این مصاحبه را می خوانید .

 

با عرض سلام در اردوگاه شهید عرب در خدمت برادر تورجی معاونت فرماندهی گردان یا زهرا (سلام الله علیها) از لشگر امام حسین (علیه السلام) هستیم . برادر تورجی ضمن تشکر از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید بفرمایید :

 

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 120

ولایت فقیه

راوی:

 برگرفته از نوار مصاحبه و خاطرات دوستان

 

همیشه در صحبتها قسمتی از وصیتنامه یک شهید را می گفت :

                                     تندتر از امام (ولایت فقیه) نروید که پایتان خرد می شود .

                                           از امام هم عقب نمانید که منحرف می شوید .

می گفت : حول یک محور بروید . یک مثال نظامی هم می زد . می گفت : ببینید ، شبها که می رویم رزم شبانه یک بلدچی جلوی ستون است . فقط او راه را می شناسد . ما بقی افراد حتی فرمانده پشت سر اوست .

این بلدچی راه را رفته و برگشته . اگر تندتر از او حرکت کنیم روی مین می رویم . اگر هم عقب بمانیم یا اسیر می شویم یا کشته .

ما الان در کشورمان یک بلدچی داریم که همه باید پشت سر او باشند . او کسی نیست جز رهبر عزیز ما .

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 122

تنبیه

راوی:

زنده یاد حجت الاسلام محرّبی

 

محمد را همه دوست داشتند . توی کار خیلی جدّی بود . موقع شوخی هم خیلی از دست او می خندیدیم .

آن روز کارها زیاد بود و خسته شدیم . شب برای نگهبانی نوبت ما بود . ما چهار نفر با هم رفتیم . موقع نگهبانی همگی خوابمان برد! پاس بخش هم آمد و اسلحه های ما را برداشت و رفت !

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 124

شکستن نفس

راوی:

یکی از همرزمان شهید

 

کل بچه های گردان دور هم جمع بودند. بعد از نماز بود. یکی از مسئولین لشگر آمد و گفت: رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند: باید چاه دستشویی تخلیه بشه! برای همین چندتا نیروی از جان گذشته می خواهیم.

در جریان مطلب بودم. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر می شد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود. امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود.

هرکس چیزی می گفت. یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهایی از ما می خوان. دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 126

احترام به سادات

راوی:

دکتر سید احمد نوّاب

 

سن من زیاد نبود . اولین باری بود که به جبهه می آمدم . تعریف گردان یا زهرا علیها السلام را زیاد شنیده بودم .

رفتیم برای تقسیم . چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت : ظرفیت این گردان تکمیل است.

از ساختمان آمدم بیرون . جوانی ار دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند.او را تورجی صدا میکردند . فهمیدم خودش است! آنها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت.

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 129

اسراف

راوی:

دکتر سید احمد نواب

 

خیلی دقت می کرد. مواظب بود چیزی از غذا اسراف نشود. همیشه اینطوربود .معمولا نمی گذاشت از سفره چیزی اسراف شود . یا حتی درآب وضو و...

محمد همیشه دقت داشت . مواظب بود هیچ مکروهی از او سر نزند . چه رسد به اسراف که حرام است و خدا اسراف کاران را برادران شیطان معرفی کرده .

نه تنها خودش بلکه دیگران را هم به رعایت این موارد توصیه می کرد .الگوی کاملی از دین داری بود.

کسی نمی توانست عملی مخالف دستورات دین از او مشاهده کند. در عین حال بسیار خوش برخورد بود. به همین علت تمامی بچه های رزمنده عاشق او بودند.

با اینکه فرمانده بود اما کارت تدارکات گرفته بود ! یعنی مسئول تدارکات گردان بین او و بقیه نباید فرقی بگذارد! هرچیزی که به بچه های گردان تحویل می داد به محمد هم همان را می داد.

نیازبه تایپ...

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 135

خمپاره

راوی:

یکی از دوستان

 

برای عملیات کربلای چهار به منطقه رفتیم . حدود 20 نفر از ارکان گردان بودیم . می خواستیم منطقه را از نزدیک ببینیم .

اما با اعلام پایان کار ، قرار شد برگردیم . در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشسته بودیم . محمد تورجی هم فرستادیم جلو .

در راه گلوله های خمپاره مرتب اطراف ما به زمین می خورد . هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی ماشین اصابت کند . بعضی از بچه ها ترسیده بودند . فکری به ذهنم رسید .

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – ص 137

سُفرا

راوی:

جمعی از دوستان شهید

 

رفتم سراغ محمد بااصرار ازاوخواستم بیاید مسجد اردوگاه وارد مسجد شدیم مراسم در حال برگزاری بود گفتم:محمد نوبت شماست با تعجب پرسید چی!؟

گفتم :باید بخونی. این همه میهمان آمده . بهتر از تو هم برای مداحی نداریم . هرکاری کردم بی فایده بود.نخواند که نخواند!

با هم رفتیم بیرون گفتم :حسابی ما رو ضایع کردی !

گفت:بیشتر خودم راضایع کردم!

بعدمکثی کرد وگفت : مداحی توی این مجلس برای رضای خدا نبود !

ترسیدم ماجرای سُفرا پیش بیاد!

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 140

کربلای پنج

راوی:

اسماعیل صادقی

 

دو هفته از پایان عملیات کربلای چهار گذشت . نیروهای نفوذی عراق تمام اطلاعات این عملیات را به دشمن داده بودند .

این عملیات به نتیجه مورد نظر نرسیده بود . بسیاری از نیروها در فراق دوستان شهیدشان بودند .

از قرارگاه تمامی فرماندهان گردانها را خواستند . طرح عملیات جدید اعلام شد . منطقه عمومی شلمچه هدف عملیات بود .

طبق اطلاعات به دست آمده عراق با ده ها لشگر ، آماده حمله از این محور بودند !

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 143

دو برادر

راوی:

ابراهیم شاطری پور

 

هیچوقت از هم جدا نمی شدند. از دوران دبیرستان با هم بودند. این اواخر صیغه اخوت هم خواندند. با هم برادر شدند. روزی نبود که یکدیگر را نبینند. همیشه کنار هم مشغول نماز می شدند. وقتی یکی زودتر بیدار می شد دیگری را برای نمازشب بیدار می کرد.

خیلی ها به رفاقت این دو حسرت می خوردند. محمد می گفت: بعد از شهید هدایت خدا رحمان را برای من فرستاد. سیدرحمان هاشمی را.

رحمان از دانشجویان گردان ما بود. همان سال 65 قبول شده بود. اما دانشگاه اصلی او جبهه بود. دانشگاهی برای آخرت.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 147

قرار گاه تیپ یازده

راوی:

اسماعیل صادقی

 

یک هفته از شروع عملیات گذشت. گردان ما آماده بود تا دوباره خط شکن لشگر شود. بار دیگر به اطراف نهر جاسم برگشتیم. شب قبل ،این منطقه را شناسایی کرده بودیم.

در مقابل ما قرارگاه تیپ یازده عراق بود . این قرارگاه شبیه مربع و به دژ تسخیر ناپذیر تبدیل شده بود. اطراف این قرارگاه خاکریز بلندی قرار داشت . دو روز قبل به آنجا حمله شده بود اما با مقاومت دشمن اینحمله بی نتیجه ماند.


نیاز به تایپ
.
.
با همکاری شما

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 155

محمد بخوان

راوی:

محمود نجیمی

 

روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشگر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که همکنون یادمان شهدای شلمچه است . مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم.

یکدفعه دیدم محمد تورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور . با خوشحالی به استقبالش رفتم.

مشغول صحبت شدیم . به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر . سال63 یود. محمد در گردان امام حسن علیه السلام بود. بیشتر شبها به گردان آنها می رفتم. عزاداری های خوبی داشتند. خیلی با صفا بود.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 158

صبحگاه

راوی:

دکتر سید احمد نواب

 

از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد.معمولاً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم و بیشتر فرمانها را انجام نمی دادیم!

اما این بار خود محمد با عصبانیت آمد. چند بار فرمان را داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد.

دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چند نفری در انتها بودند.نظم کل بچه ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. پرچم را از یکی از بچه ها گرفت و چوب آن را درآورد!

آمد انتهای ستون. حالا مَرد می خواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که شیطنت می کردند. با چوب به زمین می زد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد.

 

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 161

ازدواج

راوی:

خانواده شهید

 

مرتب برای خانواده نامه می فرستاد. در این نامه ها همیشه به ما نصیحت می کرد. سفارشهای او بیشتر در مورد نماز و حجاب و ... بود.

اما این بار یک جمله دیگر به نامه اش اضافه کرده بود. محمد از ما تقاضایی داشت!

نوشته بود: اگر دختر خوب و مناسبی برای من پیدا کردید من حرفی برای ازدواج ندارم! به شرطی که مانع جبهه رفتن من نشود.

من تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد و تا زمانی که ولی فقیه زمان بگوید در جبهه خواهم ماند.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 163

امام رضا علیه السلام

راوی:

علی تورجی زاده و دوستان شهید

آخرین روزهای اسفند65 آمد مرخصی. کمتر کسی باور می کند که محمد رضا بیست و دو سال داشته باشد! فکر می کردیم سن او حداقل ده سال بیشتر است.سَر و دست و صورتش پانسمان شده بود!

این بار شدیدتر از قبل مجروح شده. وقتی حساب کردم دیدم این دهمین باری است که محمد مجروح شده! چند روزی در تعطیلات عید اصفهان بود. با هم رفتیم بیمارستان. پس از معاینه گفت: شما دیگر نباید به جبهه بروید! ترکشهای خمپاره در اطراف ریه شما قرار دارد! خیلی خطرناک است.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 166

روزهای آخر

راوی:

علی تورجی

 

از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد. نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. از همه حلالیت طلبید. شنیده بودم بیشتر شهدا در آخرین حضورشان تغییر می کنند. حالا به راستی این را شاهد بودم.

محمد خیلی تغییر کرده بود. از مشهد برای همه سوغات آورده بود. سوغاتی همه را تحویل داد. بعد پارچه سفیدی را از ساک بیرون آورد. گفت: این برای خودم است. مادر با تعجب گفت: این چیه!

محمد هم گفت: کفن!

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 169

آخرین آرزوها

راوی:

ابراهیم شاطری پور

 

فروردین 66 بود. با محمدرضا برگشتیم منطقه. حاج اسماعیل صادقی مسئول محور لشگر شده بود. برادر تورجی هم فرمانده گردان یازهراء(سلام الله علیها) بود. برادر حسین خالقی جانشین او در گروهان ذوالفقار شده بود.

 

گردان ما در کربلای پنج بیشترین تعداد شهید و مجروح را داشت. اکثر بچه ها هنوز مجروح بودند. با اینحال جوّ بسیار خوبی در بین بچه ها بود. مراسم صبحگاه برگزار شد. برادر تورجی برای بچه ها صحبت کرد. موضوعات جالبی را اشاره کرد:

برادرها همینطور که ما برای عملیات احتیاج به تهیه تدارکات و بردن آذوقه و مهمات داریم. همینطور هم احتیاج به تدارکات معنوی داریم. این توسل ها این نمازشبها و این ذکر و... اینها آذوقه معنوی ماست.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 171

کربلای ده

راوی:

جمعی از دوستان شهید

 

جلسه فرماندهان برگزار شد. برادر تورجی و معاونش برادر اسدی در جلسه شرکت کردند.

قرار است در منطقه کردستان عراق عملیاتی صورت بگیرد. اسامی گردانهای عمل کننده دو روز بعد اعلام می شود.

طبق گفته ها قرار است چند گردان آماده از لشگر به منطقه عملیاتی اعزام شوند. چند گردان هم به منطقه فاو جهت کار پدافندی بروند.

روزهای آخر ماه شعبان بود. هیئت گردان برگزار شد. مجلس دعا و مناجات خوبی بود. برادر تورجی شروع کردن به خواندن روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) حال عجیبی بین بچه ها بود.

 

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 174

پرواز

راوی:

جمعی از دوستان

شب حمله گردان ما بود . محمد تورجی را دیدم . با هم صحبت کردیم . گفت : انشاءالله عراقی ها خودشان ارتفاعات را خالی کنند ! من دعا می کنم بدون تلفات پیروز شویم . چون بیشتر بچه های ما هنوز از کربلای پنج مجروح هستند.

نیروی جدید به گردان ما نیامده بود . به خاطر کمبود نیرو گروهان حُر منحل شد . گروهان عمار و ذوالفقار تقویت شدند ! حالا با دو گروهان راهی ارتفاعات می شدیم.

در تاریکی شب به سمت ارتفاعات می رفتیم . رمز عملیات یا زهرا (سلام الله علیها) بود . همه آماده بودیم.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 179

در آغوش یار

راوی:

شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات

 

صبح روز پنجم اردیبهشت محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل سنگر آمد... ساعت 5/7 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای خوشی داشت. انگار می‌دانست به کربلایش نزدیک شده است! محمود اسدی که خودش هم بعدها شهید شد، با او صحبت می‌کرد. در مورد آرایش نیروها و امکان پاتک عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای انفجار سنگر خراب شد! خدمتکن شهید شده بود اما بقیه بچه‌هایی که در سنگر بودند مجروح شده بودند.

 

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 181

تشییع

راوی:

علی تورجی زاده

 

چند روز از شهادت محمدرضا گذشت . پیکر او امروز به اصفهان رسید . روز بعد یعنی 12 اردیبهشت مصادف با اول ماه رمضان بود . به ستاد تعاون لشگر رفتم . همانطور که خواسته بود لباس سپاه را آوردم .

ترکش خمپاره به بازوی راست و قسمت چپ پهلو اصابت کرده بود . طبق وصیت لباسهای او را عوض کردیم .

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 183

نظم

راوی:

دوستان و خانواده شهید

 

چند روز از تدفین محمد گذشت . از طرف لشگر ساک وسایل محمد را آوردند .

در داخل ساک یک پلاستیک قرار داشت . روی آن نوشته بود : وسایل داخل جیب شهید تورجی .

پلاستیک را باز کردیم . معمولاً در عملیاتها ضروری ترین وسایل را با خود می برند . وسایل داخل جیب محمد اینها بود :

 یک جلد قرآن کوچک ، دو شیشه عطر کوچک ، یک جانماز ، مهر و تسبیح ، یک نامه ، آینه کوچک ، شانه و یک عدد مسواک !

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 185

فانی فی الله

راوی:

وصیتنامه شهید تورجی

 

براستی (این وصیتنامه ها)انسان را به یاد شهدای صدر اسلام می اندازد. من شرمم می آید که خود را در مقابل این عزیزان سرشار از ایمان و عشق و فداکاری به حساب آورم.

این جملات از حضرت امام(ره) است. ایشان بارها به مردم توصیه می­نمود که وصیتنامه شهدا را بخوانید.

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 188

فراق

راوی:

یکی از دوستان شهید

 

سالها از جنگ گذشت. من هم مثل بسیاری از دوستانم آن دوران را به فراموشی سپردم. گویی روزگاری بود و به پایان رسیده. مثل برخی از دوستان راه را کج رفتم. به دنبال پول و زندگی بهتر و ...

اما محمد تورجی هیچگاه از ذهن من خارج نمی شد. دوران نوجوانی و جوانی ما با عشق او آمیخته بود. او بود که راه و رسم درست زندگی کردن را به ما آموخت. و حالا ما او را فراموش کردیم. یا شاید نه! ما خودمان را فراموش کردیم!

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 193

سوخته

راوی:

شهید سید محمد حسین نواب

« روحانی وارسته سید محمد حسین نواب در سال 73 در منطقه بوسنی به شهادت رسید»

 

تعریفش را از برادرم که همرزم او بود شنیده بودم . یکبار یکی از نوارهایش را گوش کردم . حالت عجیبی داشت .

از آنچه فکر می کردم زیباتر بود . نوایی ملکوتی داشت . بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبه ها نوارهایش را گوش می کردیم .

بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند . دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد .

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 195

نوای ملکوتی

راوی:

یکی از دوستان و برادر شهید

 

شنیده بود از دوستان شهید تورجی هستم.آمده بود مرا ببیند .آن هم بعد از گذشت بیست سال از شهادت او.لباس روحانی تنش بود.نامش حجت الاسلام سجاد بود.بچه اصفهان و ساکن قم بود.

چند خاطره برایش تعریف کردم.بعد پرسیدم:محمد را از کجا میشناسی!؟


کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 197

مبعث

راوی:

پدر گرامی شهید کهکشان

 

در اطراف سبزه میدان اصفهان کبابی داشتم. محمد تورجی را هم می شناختم. فرمانده گردان یازهرا (سلام الله علیها). پسر من در عملیات فاو به قافله شهدا پیوست. او بی سیمچی شهید تورجی بود.

برای کار به شاگرد احتیاج داشتم. یکی از دوستان نوجوانی را معرفی کرد. از روستا به اصفهان آمده بود.

پسر خوبی بود. کم حرف و اهل نماز بود. روز اولی بود که کار می کرد. خیره شده بود به تصویر پسرم. بعد پرسید: حاج آقا این عکس کیه!؟

گفتم: پسر من است. شهید شده!

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 200

مزار تورجی

راوی:

خانم سلمانی

 

کارم شده بود گریه.صبح تا شب،شب تا صبح گریه می کردم.با دست خودم پسرم را بدبخت کرده بودم!دیگر نمی دانستم چه کنم.آبروی ما در خطر بود.حاضر بودیم هر چه که می شد بدهیم اما تنها پسر ما نجات یابد!

واقعا نمی دانستم چه کنم.به تنها پسر من هم تهمت زدند!پسری که اهل نماز شب است.بسیار مومن است و ...

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 203

فاطمه

راوی:

حمید مراد زاده

 

از پایان سربازی من چند ماه گذشت. به دنبال کار بودم. اما هر جا می رفتم بی فایده بود. می گفتند: فرم را تکمیل کن و برو! بعداً خبر می دهیم.

دیگر خسته شده بودم. هر چه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. البته خودم مذهبی و بسیجی و ... نبودم. فقط به نمازم اهمیت می دادم. ولی خیلی شهید تورجی را دوست داشته و دارم.



جوانی که چون سرو آزاده بود         محمدرضا تورجی زاده بود
دلی داشت روشن به نور أمید           که جز بر خداوند ننهاده بود