کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 179
در آغوش یار
راوی:
شهید محمود اسدی نقل از نوار خاطرات
صبح روز پنجم اردیبهشت محمد پس از سرکشی به نیروها به داخل سنگر آمد... ساعت 5/7 صبح بود و روز دوم حضور نیروها روی ارتفاعات. محمد نشست کنار ورودی سنگر... حال و هوای خوشی داشت. انگار میدانست به کربلایش نزدیک شده است! محمود اسدی که خودش هم بعدها شهید شد، با او صحبت میکرد. در مورد آرایش نیروها و امکان پاتک عراقیها و... سنگر کوچک بود و پنج نفر کنار هم بودند که یکدفعه با صدای انفجار سنگر خراب شد! خدمتکن شهید شده بود اما بقیه بچههایی که در سنگر بودند مجروح شده بودند.
گرد و غبارها که خوابید محمود، محمد را دید که همانطور که نشسته بوده مجروح شده. سریعاً به سراغ او رفت. مش رجبعلی مسئول تدارکات داشت دنبال دوربین میگشت و میگفت باید عکس بگیرم. ببین محمد چه لبخند قشنگی دارد. محمد را از سنگر بیرون آوردند.
شکاف عمیقی در پهلوی چپش بود و بازوی راستش هم غرق در خون بود. محمود تعجب کرد و گفت: چطور خمپاره از بالا خورده و اینطور در دو طرف بدن زخم ایجاد کرده!
لبهای محمد هنوز تکان میخورد. محمود گوشش را جلو آورد اما نفهمید محمد چه میگوید. محمد را سریع به پایین منتقل کردند و سوار آمبولانس کرده و خودشان برگشتند. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که پشت بیسیم اعلام کردند برادر تورجی رفت پیش حاج حسین! میگویند حال و هوای اردوگاه درست مثل زمانی بود که حاج حسین خرازی شهید شده بود.
تا چند روز در اردوگاهها فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند. بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان عجلالله فرجه بود... محمود خیلی ناراحت بود تا اینکه شبی خواب محمد را دید؛
خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه تنش بود. چهرهاش هم بسیار نورانیتر شده بود.
یاد مداحیهای او افتاد و پرسید: محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی توانستی او را ببینی!؟
محمد در حالی که میخندید گفت: من حتی آقا امام زمان عجلالله فرجه را در آغوش گرفتم
وصیتنامه شهید محمد رضا تورجی زاده