کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 100
مقر فرماندهی-قرارگاه
راوی:
نوار مصاحبه شهید
رسیدیم به قرارگاه عراقی ها. پشت خاکریز سنگر گرفتیم. آنها هیچ عکس العملی نشان ندادند. همین که هیچ حرکتی نمی کردند تعجب ما را بیشتر می کرد. سَرم را از خاکریز بالا بُردم. کمی آنطرف تر تعدادی عراقی دور هم نشسته بودند. هنوز متوجه حضور ما نبودند. بچه های گروهان ما پشت خاکریز مستقر شدند.
یکدفعه نگاهم به ستون ورودی قرارگاه افتاد! یکی از بچه های گردان قبلی بود. عراقی ها او را اسیر گرفته بودند و همانجا دار زده بودند!
بقیه نیروها هم رسیدند. لحظاتی بعد با فریاد یا اللهاکبر و یازهرا(سلام الله علیها) به آنسوی خاکریز حمله کردیم. عراقی ها از سنگرها بیرون ریختند. نبرد تن به تن بود. بسیاری از نیروهای دشمن در همان لحظات اول به درک واصل شدند.
تمام محوطه پشت خاکریز پر از جنازه عراقی ها بود. اگر با چشمان خودم نمی دیدم باور نمی کردم.
یکی از بچه ها با سرنیزه به جان یک افسر بعثی افتاده بود! باتعجب گفتم: چیکار می کنی!؟ با خنده گفت: نمی میره! یه خشاب روش خالی کردم باز در حال فرار بود. مجبور شدم با سرنیزه حمله کنم! خنده ام گرفت. باور کردن این صحنه ها عجیب بود.
در حال دویدن بودیم. باید سریع محوطه اطراف را پاکسازی می کردیم. بعضی از بچه ها با پای برهنه به دنبال عراقی ها بودند. تعداد زیادی را هم اسیر گرفتند. نیروها در قرارگاه پخش شده بودند.
من به پشت یک سنگر رفتم. یکدفعه صحنه ای دیدم که باور کردنی نبود! دهانم از ترس تلخ شده بود. هر لحظه مرگ را به چشم خود می دیدم!
در پشت سنگر یک افسر عراقی ایستاده بود. لوله اسلحه اش را به سمت من گرفته بود. من فقط لحظاتی با مرگ فاصله داشتم! فرصت بالا آوردن اسلحه را نداشتم.
زمان به سختی می گذشت. در دلم فقط حضرت زهرا(سلام الله علیها) را صدا می زدم. یکدفعه اتفاق عجیبی افتاد. بسیار عجیب. یک گلوله خمپاره درست پشت سر همان عراقی فرود آمد! بدن افسر عراقی پر از ترکش شد. بعد هم در حالی که هنوز اسلحه را محکم در دست گرفته بود روی زمین افتاد.
برای لحظاتی نَفسم بند آمده بود. کمی روی زمین نشستم. بچه ها محوطه اطراف را پاکسازی کردند. فقط مقر فرماندهی قرارگاه باقی مانده بود. همان موقع بچه ها خبر دادند که برادر مَسّاح معاون گروهان و برادر کهکشان بیسیم چی ما به شهادت رسیدند.
***
یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. از او پرسیدیم: چرا شما هیچ مقاومتی نکردید؟!
در جواب گفت: عصر امروز نیروهای شما را شکست دادیم. آنها از اینجا عقب نشینی کردند. فرمانده ما گفت: آسوده باشید. ایرانی ها دیگر آمادگی ندارند. مطمئن باشید امشب حمله نمی کنند!
فرماندهی قرارگاه هنوز سقوط نکرده. برادر صادقی خیلی خوب نیروها را مدیریت می کرد. بچه های گردان از سه طرف خاکریزهای اطراف مقر را گرفته بودند. همان افسر عراقی را آوردیم. به او گفتیم برو داخل قرارگاه. به نیروهایتان بگو بدون درگیری تسلیم شوند !
بعد گفتیم: خوب به اطراف نگاه کن. دور تا دور شما محاصره شده.
در زیر نور منّورها به اطراف نگاه کرد. در پشت همه خاکریزها نیروهای ما حضور داشتند. ترس عجیبی در دل عراقی ها افتاده بود.
به افسر عراقی گفتم: اگر می خواهید کشته نشوید همگی تسلیم شوید!
لحظاتی بعد افسر عراقی به سمت فرماندهی قرارگاه دوید. به زبان عربی حرفهایی می زد. ما متوجه نمی شدیم.
چند نفری از بچه ها اعتراض کردند. می گفتند: کار اشتباهی کردی! باید همه با هم به مقر حمله می کردیم.
دقایق به سختی می گذشت. خبری از افسر عراقی نبود. بچه ها همه آماده حمله بودند. مدتی گذشت. با خودم گفتم: اشتباه کردی!
یکدفعه صدایی آمد: دخیل، دخیل الخمینی ...
نفر اول همان افسر عراقی بود. دستانش بالا بود. از مقر خارج شد. نفر دوم یک درجه دار بود. نفر سوم همینطور. نفر چهارم. پنجم ... دیگر نمی شد آنها را شمارش کرد. بیش از صد نفر که اکثر آنها درجه دار و عضو حزب بعث بودند تسلیم شدند.
فقط عنایت خدا بود. توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) کار ساز شد. قرارگاه مرکزی آنها بدون درگیری تصرف شد.