کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 23
نجات
راوی:
مادر شهید
چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. با بچهها دور حوض میدویدند و بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم.
یک دفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بیاختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلاً شکسته بود گوشهی آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورده بود. خون از سرش جاری بود پوست سرش کنده شده بود .سرش به همان لبهی تیز حوض خورده بود.
ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد. اما خون بند نمیآمد. خیلی ترسیده بودم. همسایهها آمدند. محمد بیهوش روی زمین افتاده بود!
در آن حالت فقط امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود!
با کمک همسایهها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد.
×××
ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را دوست داشتند.
یکی از بستگان شکلات بزرگی به او داد. من هم رفتم که چایی بیاورم. یک دفعه دیدم همه بلند فریاد میزدند! همه من را صدا میکردند.
با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به گوشهای خیره شده بود.
از دهان او کف و خون میآمد! صحنه وحشتناکی بود. من حال خودم را نمیفهمیدم.
خدا را به حق حضرت زهراء (علیها السلام) قسم میدادم. شکلات بزرگی که خورده بود راه نفس او را بند آورده بود.
یکی از همسایهها زن دنیا دیدهای بود. آمد جلو. انگشتش را در حلق بچه کرد. با سخنی شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد.
×××
چند روز بعد محمد را توی پشهبند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او رفتم. یک دفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایهها را صدا کردم. نفس او بالا نمیآمد. با یکی از همسایهها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را معاینه کرد. آزمایش گرفت و ...
دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرد. اگر او را دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت.
چند روزی از آن ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نیز رخ داد. همیشه توسل به حضرت زهرا (علیها السلام) داشتم. در هر بار دست عنایت خدا را میدیدم اما خیلی ترسیده بودم.
شب بعد از نماز سر سجاده نشسته بودم. به این اتفاقات فکر میکردم.
بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت سر هم این اتفاقات و ...
نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و ... .
به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد هم گفتم: خدایا همه چیز به دست توست. ما هیچ اختیاری از خود نداریم.
خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست توست خدا را به حق ائمه قسم دادم، خدایا پسرم را از خطرات نجات بده.
خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن.
بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و قویتر. هر وقت نماز می خواندم کنارم میایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند.