کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 103
پدافند
راوی:
دوستان و خانواده شهید تورجی
قرارگاه مرکزی عراق در جنوب فاو تصرف شد. حدود یکصد اسیر را از این منطقه خارج کردیم.
با پاکسازی شهر فاو بیشتر اهداف عملیات محقق شد. صبح روز بعد لشگر 17 علی بن ابی طالب علیه السلام جایگزین ما شد.
بچه ها بسیار خوشحال بودند. همه مطمئن بودند که فاو را هم مانند خرمشهر، خدا آزاد کرد.
گردان ما هنوز آماده بود. برای همین با تقاضای بچه ها و موافقت لشگر به منطقه کارخانه نمک و اطراف جاده فاو-ام القصر در شمال منطقه درگیری اعزام شدیم.
شب قبل گارد ریاست جمهوری عراق با تمام قوا به این منطقه حمله کرده بود. اما با یاری خدا نتوانسته بود کاری انجام دهد. عراق هم شدیداً منطقه را زیر آتش گرفته بود.
طرح برادر صادقی این بود که گردان، نیروی کمتری را در خط مستقر کند. فاصله نیروها از هم زیاد باشد.
این کار تلفات را بسیار پایین می آورد. گروهان ما یعنی ذوالفقار در روی جاده و اطراف آن مستقر شد.
گروهان حُر در پشت خط ما بود. گروهان عمار هم در ساحل اروند مستقر شد. مواضع نیروها مستحکم شده بود. برای همین تلفات ما بسیار کم شد. سه روز در آن منطقه بودیم. روز بعد بچه های گردان ما به دارخوئین برگشتند.
در طی مدت این عملیات ضربات سختی به ارتش عراق وارد شد. مهمترین لشگرهای ارتش عراق از بین رفت. تنها آبراه عراق سقوط کرد. صادرات نفت عراق قطع شد. بیش از هفتاد فروند هواپیمای عراقی سقوط کرد. و همه اینها چیزی نبود جز یاری خدا.
***
با خستگی بسیار به دارخوئین رسیدیم. پادگانی که یادآور بسیاری از دوستان شهید ماست. جای جای این پادگان بوی عطر شهدا می دهد. نزدیک غروب بود. هنوز کامل مستقر نشده بودیم.
بلافاصله فرماندهان گروهانها را صدا زدند و گفتند: سریع آماده شوید. می خواهیم برویم! همه با تعجب پرسیدند:کجا،بچه ها خسته اند.ما تازه از راه رسیدیم.
برادر صادقی جلو آمد و گفت: طبق اخبار به دست آمده و به احتمال زیاد هواپیماهای عراق اینجا را بمباران می کنند! سریع آماده حرکت شوید.
بعضی از فرماندهان خیلی اصرار می کردند. می گفتند: امشب را اینجا بمانیم.
اما برادر تورجی مثل همیشه تبعیت از حرف فرمانده داشت. بلافاصله گفت: چشم. اما کجا باید رفت!
مکان اردوگاه شهید عرب بود. در پنج کیلومتری دارخوئین. سوار تویوتاها شدیم و به همراه گردانهای دیگر حرکت کردیم.
باران شدیدی آمده بود. زمینها گِلی بود. با سختی بسیار به چادرها رسیدیم. دیگر حال هیچ کاری نداشتیم. همه مشغول استراحت شدیم.
ساعت هفت صبح بود. مشغول صبحانه بودیم. یکدفعه صداهایی آمد. زمین زیر پای ما می لرزید.
همه نگاه ها به سمت دارخوئین بود. از دور ستونای دود به هوا رفته بود. عراق اردوگاه را بمباران کرد!
بیشتر ساختمانها خراب شده بود. دیشب تعداد کمی از بچه ها در آنجا ماندند. تقریباً همه آنها شهید شده بودند.
دو روز در اردوگاه بودیم. دوباره به خط پدافندی فاو برگشتیم. یک هفته هم در خطوط پدافندی مستقر بودیم.
بچه های جهاد شبانه لودرها را به خط نزدیک می کردند و مشغول زدن خاکریز و جان پناه بودند.
هواپیماهای عراقی هم مرتب این منطقه را زیر آتش داشتند. چند بار هم بمباران شیمیایی کردند. اما از منطقه ما دور بود.
دوران پدافندی هم خاطرات جالبی داشت. وقتی از خط اصلی نبرد برای استراحت به کنار اروند برگشتیم بچه ها خیلی ناراحت بودند!
همه می گفتند:یا برگردیم یا برگردیم اردوگاه! علتش را می دانستم. کنار اروند در طی روز پر از مگس بود. انسان را واقعاً کلافه می کرد. در طی شب هم پر از پشه! کسی جرأت خواب نداشت.
بالاخره با انجام طرحی مشکل خواب بچه ها حل شد. این طرح در نوع خود جالب بود. چند جعبه مهمات را با طناب به هم بستیم. این جعبه ها را به سقف آویزان کردیم. یک طناب هم از سقف به گوشه اتاق وصل کردیم!
یکی از بچه ها باید طناب را تکان می داد. این کار هم فضا را خنک می کرد هم مانع از حضور پشه ها می شد.
برای همین شیفت گذاشته بودیم. هر نفر در شب یک ساعت باید طناب را تکان می داد!
بار دیگر پس از چند روز استراحت به سنگرهای پدافندی جاده فاو- ام القصر برگشتیم.
بزرگترین مشکل در آنجا کوچکی سنگرها بود. عراقی ها هم کوچکترین حرکت ما را با خمپاره جواب می دادند. بیچاره کسانی که می خواستند به دستشویی بروند!!
در همان روزهای اول پدافندی با انفجار یک خمپاره برادر تورجی به شدت مجروح شد.
برای مداوا به بیمارستان صحرایی رفتیم. مدتی در آنجا بودم. سپس برای درمان به اهواز رفتیم.
چند روز بعد به جمع بچه های گردان برگشتیم. همه با هم به مرخصی رفتیم.