کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 158
صبحگاه
راوی:
دکتر سید احمد نواب
از جلو نظام! بعد تا انتهای ستون آمد.معمولاً در صبحگاه آخر ستون می ایستادیم و بیشتر فرمانها را انجام نمی دادیم!
اما این بار خود محمد با عصبانیت آمد. چند بار فرمان را داد. بعد هم کل گروهان حرکت کرد.
دوباره آمد به سمت انتهای ستون. مشکل کار را فهمید. چند نفری در انتها بودند.نظم کل بچه ها را به هم ریخته بودند. عصبانی شد. پرچم را از یکی از بچه ها گرفت و چوب آن را درآورد!
آمد انتهای ستون. حالا مَرد می خواست که فرمان را اجرا نکند. باز هم چند نفری بودند که شیطنت می کردند. با چوب به زمین می زد. البته به چند نفر هم خورد. بقیه حساب کار دستشان آمد.
بعد در محوطه ای که بیشتر آن گل و لای بود همه را سینه خیز بُرد. عجیب بود. بعد هم خودش خوابید و در آن شرایط سینه خیز رفت.
بچه ها عاشق این رفتارهای او بودند. مثل خودشان بود. اگر فرمانی می داد خودش قبلاً آن را اجرا می کرد.
در عملیات ها همیشه جلوتر از بچه ها بود. در یکی از عملیات ها شهید مرادیان که بی سیم چی محمد بود کمربند او را گرفته بود.داد می زد.کجا می ری!؟ یواش تر بگذار ما هم به تو برسیم!
بعد از سینه خیز همه گروهان را جمع کرد. بعد شروع به صحبت کرد و گفت: بچه ها از دست شما ناراحتم! چرا کاری می کنید که مجبور به استفاده از ...
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتیم. رابطه محمد با بچه ها خیلی عاطفی بود. محمد بر دلهای ما فرماندهی می کرد. بعد مکثی کرد و نام چهار نفر را برد. گفت: اینها بمانند بقیه بروند! اینها همان هایی بودند که محمد با چوب زده بود.
دوباره برگشت به سمت بچه ها و گفت: کسانی که با چوب زدم بمانند!
همه ایستاده بودند. من هم جلو رفتم. گفت: تو چیکار داری. گفتم: خُب خودتون گفتید هر کی رو با چوب زدم بمونه. نگاهی به بچه ها کرد و گفت: من چهار نفر رو زدم. چرا همه وایسادین!
چوب را داد به من. هر چند من را نزده بود!گفتم: دستت را بیار بالا! کفت: من به دست کسی نزدم. گفتم: چیکار داری، دستت رو بیار بالا! دستش رو بالا آورد، سریع خم شدم و دستش را بوسیدم. در حالی که اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود.
داد زد: بابا نکنید این کارها رو! من شما رو زدم، باید قصاص کنید! من آن دنیا هیچی ندارم که به شما بدهم و ...
کل بچه ها در کنار او جمع شده بودند. می خواست حرف بزنه اما بچه ها نمی گذاشتند. همه می گفتند:
تورجی جون دوستت داریم. تورجی جون دوستت داریم!
محمد هم سریع به سمت چادرها حرکت کرد. بچه ها به دنبال او دویدند.همه شعار می دادند.
محمد دوید. اما بی فایده بود. بچه ها به او رسیدند. همان جا ایستاد.برگشت و لبخند زد. همه دور او جمع شدیم. بچه ها هنوز شعار می دادند. چشمانش پر از اشک بود.
محمد گفت: من هم شما را دوست دارم. بچه ها من را حلال کنید. بعد تک تک بچه ها در حالی که از شوق اشک می ریختند او را در آغوش گرفتند.
من کمی عقب تر آنها را نگاه می کردم. زیباترین جلوه های انسانیت نمایان شده بود.
خدا لعنت کند کسانی که جنگ ما را خشونت نامیدند. جنگ ما دفاع بود. دفاعی مقدس. ما زیباترین جلوه های پاکی و معنویت را در جنگ دیدیم.
خشونت آنجایی است که انسانهای مادی جهت کشورگشایی می جنگند. خشونت جنگهای آمریکاست. جنگهای جهانی است.
ما در آن بیابان و در آن روز زیباترین صحنه های انسانیت را می دیدیم. ای کاش دوربین ها می توانستند این صحنه ها را ثبت کنند.
ای کاش هنرمندان این صحنه زیبای انسانیت را به تصویر می کشیدند. چهره گل آلود بچه ها صفای درونی آنها را بیشتر کرده بود.
تاریخ تکرار شده بود. آنچه که از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیده بودیم به چشم می دیدیم.
صحنه هایی که بچه ها از عشق بازی به وجود آوردند آیات قرآن را تداعی می کرد. آنگاه که خداوند به خاطر خلقت انسان به خود تبریک می گفت.