کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 31
انقلاب
راوی:
علی تورجیزاده
زمستان 56 بود. پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامهها قیام مردم قم آغاز شد. بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید.
خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار اعتصابات و ... را از طریق او باخبر میشدیم.
در سال 57 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شده بود. یک شب چند نوار کاست از سخنرانیهای امام را به خانه آورد. روز بعد از نوارها تکثیر کرد و به دوستانش داد.
اعلامیههای امام را هم به همین طریق پخش میکرد. خیلی شجاعت داشت. در حالی که در آن زمان محمد 14 ساله بود!
***
برای نماز رفته بودیم مسجد. آخر خیابان فروغی. گفتند: امشب آقای کافی منبر میرود. پدر، ماشین را پارک کرد. وارد مسجد شدیم.
جَو عجیبی داخل مسجد بود. همه جمعیت از جوانان انقلابی بودند. با پایان سخنرانی همه به سمت بیرون حرکت کردند.
یکدفعه جمعیت فریاد زدند. همه شعار میدادند. محمد را گم کردیم. من محکم دست پدر را گرفته بودم. همه جوانان فریاد میزدند. مامورین ساواک هم که از قبل آماده بودند به طرف مردم حمله کردند.
ساعتها گذشت تا محمد را پیدا کردیم. کمر او سیاه و کبود شده بود. چندین ضربه باتوم به کمر او خورده بود.
فکر میکردم بعد از این ماجرا محمد دست از فعالیت بردارد. اما نه! فرداشب با دوستانش به مسجد دیگری رفتند. آنجا چند عکس و اعلامیه امام را تهیه کردند. نیمههای شب آنها را روی دیوار نصب کردند.
شبهای بعد با دوستانش مشغول شعارنویسی میشدند. یکبار دیگر مامورها محمد را گرفتند. در حوالی مسجد مصلی. آن شب هم او را به شدت کتک زدند. تمام بدنش درد میکرد.
اما این اتفاقات تاثیری در روحیه او نداشت. با یاری خدا حکومت پهلوی رو به نابودی بود.
بچههای مذهبی در راهپیماییها یکدیگر را خوب پیدا میکردند. محمد با چند نفر از آنها رفیق شده بود. فهمیده بود آنها هر شب در مسجد ذکرالله دور هم جمع میشوند.