پایگاه فرهنگی شهید محمد رضا تورجی زاده

فرمانده گردان یازهرا «سلام اله علیها» - لشکر امام حسین (ع) اصفهان

آخرین نظرات

کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 126

احترام به سادات

راوی:

دکتر سید احمد نوّاب

 

سن من زیاد نبود . اولین باری بود که به جبهه می آمدم . تعریف گردان یا زهرا علیها السلام را زیاد شنیده بودم .

رفتیم برای تقسیم . چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت : ظرفیت این گردان تکمیل است.

از ساختمان آمدم بیرون . جوانی ار دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند.او را تورجی صدا میکردند . فهمیدم خودش است! آنها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت.

جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی من دوستدارم به گردان یا زهرا علیها السلام بیام . گفت شرمنده، جا نداریم.

بعد گفتم: من میخواهم به گردان مادرم بروم برای چه جا ندارید! نگاهی به من کرد و پرسید : اسمت چیه؟ گفتم : سید احمد

یکدفعه پرید توی حرفم و با تعجب گفت : سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم.

آمدم پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد.

بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست! من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نتها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند . با آنها هم بسیار با محبت برخورد می کرد.

***

آمدم چادر فرماندهی گردان ها . برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم . طبق معمول به احترام سادات یلند شد

 

گفتم : شرمنده محمد آقا ! من با یکی از دوستان قرار دارم .باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم.

بی مقدمه گفت : نه نمی شود!گفتم : من قرار دارم. آن آقا منتظر من است!

دوباره با جدیت گفت : همین که شنیدی.

کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.

عصبانی شدم .از چادر بیرون آمدو و با ناراحتی گفتم: شکایت شما را به مادرم می کنم!

هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من  با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟!

به صورتش نگاه کردم .خیس اشک بود .بعد ادامه داد: این برگه مرخصی . سفید امضا کردم هرچقدر دوست داری بنویس! اما حرفت را پس بگیر! گفتم : به خدا شوخی کردم . اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم . فکر نمی کردم اینگونه باشد.

یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود . مرا دید باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی آن حرف را پس گرفتی؟!

گفتم به خدا غلط کردم . اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم . اصلا غلط میکنم چنین کاری را انجام بدهم

***

محمد در عملیات ها میگفت بچه سید ها پیشانی بند سبز ببندند. صحنه زیبایی بود.

نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند . خود محمد به شوخی میگفت : یک اشتباه صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز میبندم!

بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت . آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر . برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم.

برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود . تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.

محمد گفت :خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا علیها السلام . آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا علیها السلام بود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">