کتاب یاز هرا سلام الله علیها - صفحه 135
خمپاره
راوی:
یکی از دوستان
برای عملیات کربلای چهار به منطقه رفتیم . حدود 20 نفر از ارکان گردان بودیم . می خواستیم منطقه را از نزدیک ببینیم .
اما با اعلام پایان کار ، قرار شد برگردیم . در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا نشسته بودیم . محمد تورجی هم فرستادیم جلو .
در راه گلوله های خمپاره مرتب اطراف ما به زمین می خورد . هر لحظه ممکن بود یکی از آنها روی ماشین اصابت کند . بعضی از بچه ها ترسیده بودند . فکری به ذهنم رسید .
من یک دبّه پلاستیکی برداشتم . شروع کردم به زدن و خواندن !! محمد سرش را بیرون آورد و با عصبانیت گفت : چیکار می کنید ! این به جای ذکر گفتنه ؟ چند نفری از بچه ها هم دست می زدند . می خواستم کمی روحیه بچه ها رو عوض کنم .
یکدفعه گلوله خمپاره پشت ماشین فرود آمد . لاستیک عقب پنچر شد . دو نفر از بچه ها به شدت مجروح شدند .
محمد سریع از ماشین پیاده شد . با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت : این هم نتیجه کارای تو !
گفتم ممد جون ناراحت نشو . من به خاطر شما این کار رو کردم !
با تعجب به من نگاه می کرد . بعد ادامه دادم : اگه ذکر می گفتیم که بدتر بود ! خمپاره رو سر ماشین می خورد !
من این کار رو کردم که ملائک خدا ما رو انتخاب نکنند ! بگن اینها که مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند .
با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد . بعد هم اخمهایش باز شد و خندید .
***
جلسه رو به پایان بود . محمد اصرار داشت گردان به عملیات برود . برادر زنجیربند گفت : به منطقه پدافندی برویم .از فرماندهان سؤال شد . بعد از صحبتها قرار شد به منطقه پدافندی برویم .
شب برادر تورجی گفت : برو زنجیربند را صدا کن ، جلسه داریم !
رفتم و صدایش کردم . خیلی سریع آمد . تا وارد شد با تعجب به اطراف نگاه کرد . هیچ نشانه ای از برگزاری جلسه نبود . یکدفعه محمد از پشت او را هُل داد ! یک پتو هم رویش انداختند و ... .
حسابی کتک خورد . بعد محمد با خنده نشست روی پتو و گفت : خُب ، باز هم دوست داری بری پدافندی ؟! توبه کن ! بگو اشتباه کردم !
خیلی خندیدیم . خود برادر زنجیربند هم می خندید . شوخی های محمد در نوع خودش جالب بود . بعد از جشن پتو محمد را در آغوش گرفت و بوسید . بعدها هر بار همدیگر را می دیدیم از او حلالیت می طلبید .