گفتگو با حاجیهخانم حمیدی اصفهانی؛ مادر بزرگوار شهید تورجیزاده: محال است که اصفهانی باشی و گلستان شهدا رفته باشی ولی نام شهید تورجی زاده را نشنیده و مزارش را زیارت نکرده باشی. شهیدی که هیچ روز خدا و هیچ ساعتی دور و بّر قبرش را خلوت نخواهی دید و همیشه دلت میخواهد فرصتی پیش آید تا بتوانی یک دل سیر کنارش خلوت کنی…! «شهید محمدرضا تورجیزاده» مثل هزاران هزار شهید دیگر، متفاوت بود و همین تفاوتها او را از افراد زیادی در زمانه خود، جدایش کرد و در زمره شهدا قرارش داد. او آمده بود تا به فطرت خویش برگردد، تا مطمئن شود در این دوران هم میتوان رجعت کرد… میتوان به اصحاب کربلا ملحق شد! محمدرضا، مداحی دلسوخته بود که علاقه ای وافر به خانم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها داشت و این را به خوبی از سوز صدایش میشد فهمید. و البته راز این عشق را عبارت «یا زهرا» که بر روی سنگ قبرش حک شده است، بیشتر پاسخ میدهد…! میزبانی ما از حاجیه خانم حمیدی اصفهانی؛ مادر بزرگوار شهید والامقام محمدرضا تورجیزاده؛(فرمانده گردان یا زهرای لشگر امام حسین علیه السلام) در یک روز بارانی و سراسر رحمت الهی و با شکل و شمایل خاص خود فراهم شد. اتفاقی که بدون شک فراتر از خواست و ارداه انسانی بود و دعوت از ایشان و پذیرفتنشان برای حضور در دفتر خبرگزاری ایمنا، جز لطف خداوند چیز دیگری نبود. فکرش را هم نمیکردم روزی من باشم، تو باشی، قاب محمدرضا و بغضهای عاشقانه یک مادر شهید… و حالا تو میگویی، میگویی و میگویی و من با تمام وجود، گوش میدهم، فکر میکنم و حسرت میخورم… با ما در این گفتوگوی تفصیلی همراه باشید! در ابتدا از دوران کودکی محمدرضا بگویید. من ۵ فرزند دارم؛ سه فرزند اولم دختر و دو فرزند آخرم پسر. محمدرضا هم فرزند چهارم است.محمدرضا از همان ابتدای تولدش، جدای از بچههای دیگرم بود. از نظر درشت بودن، سریع بودن در مراحل رشدش وکارهایی که یک پسر بچه انجام میداد. او به طرز عجیبی آرام و ساکت بود و اصلا ناآرامی و دردسرهای بچههای کوچک را نداشت. با وجود این که وقتی خدا محمد رضا را به من داد، سه دختر بچه کوچک و قد و نیم در خانه داشتم ولی خیالم از محمدرضا راحت بود و هیچ وقت هیچ اذیتی از جانب او نداشتم. رشد و نموش هم که خیلی خوب بود و در سن دو سالگی، مثل یک پسر بچه چهارساله بود. می توانم این گونه بگویم که چند سال از سنش جلوتر بود. از طرف دیگر تولد محمد رضا، آرامش و برکت زیادی برای ما به همراه آورده بود. از نظر درس و مدرسه هم هیچ گاه اذیتم نکرد و بچه ای بود که خودش مراقب همه موارد و تکالیف درسیاش بود. از قبل این که به سن تکلیف هم برسد، خودش نمازش را به وقت میخواند و روزههایش را میگرفت؛ بدون این که من یا پدرش حرفی به او بزنیم.
نکته خاصی از دوران کودکی محمدرضا به یاد دارید که مورد توجه باشد؟ نکته خاص شاید همین موضوع باشد که خدا میخواست محمد رضا شهید شود چرا که در سن سه-چهار سالگی خطرات زیادی از سر او گذشت که مرگ او در آن حوادث، حتمی بود. یکدفعه اش هم که اصلا نباید جنازهاش به دست ما میرسید. هنوز بعد از چندین سال، هر گاه یاد آن اتفاقات میافتم، یقین پیدا میکنم که تنها یک معجزه الهی، پسرم محمدرضا را نجات داد و در هر بار دست عنایت خدا، او را در آغوش گرفت. از جبهه رفتنش بگویید؟ چند ساله بود که عازم مناطق جنگی شد؟ شانزده ساله بود که جنگ شروع شد. پیش من آمد و گفت: «میخواهم به جبهه بروم». من قبول نکردم و گفتم: «باید درست را بخوانی و بعد بروی». آن موقع کلاس دوم دبیرستان بود. از او اصرار و از من انکار… تا اینکه فصل امتحانات خرداد ماه رسید. آن موقع تازه چند روزی از سوم خرداد سال ۶۱ و فتح خرمشهر گذشته بود که امام پیام دادند برای جبهه رفتن کسب اجازه پدر شرط نیست. به محض اینکه متوجه پیام امام شده بود، به خانه آمد و شروع به جمع کردن وسایلش نمود. به او گفتم: «جایی میخوای بری؟» کمی مکث کرد و گفت: «اگر تا الان صبر کردم به احترام شما بوده ولی با شنیدن پیام امام دیگر جایی برای صبر کردن نیست». خلاصه با اینکه هنوز امتحاناتش را تمام نکرده بود به جبهه اعزام شد چرا که احساس تکلیف میکرد. البته محمدرضا ابتدا برای آموزش به پادگان غدیر اصفهان رفت. دوره آموزشی اش که بعد از دو ماه به پایان رسید، به مناطق جنوب اعزام شد و بعد از عملیات رمضان، به لشکر ۸ نجف اشرف به فرماندهی شهید حاج احمد کاظمی پیوست. پس با این اوصاف، تاریخ دقیق اعزام محمدرضا به جبهه کِی بود؟ رمضان سال ۶۱ ، زمانی که کمتر از ۱۸ سال داشت، رفت و البته رمضان سال ۶۶ هم با شهادت بازگشت. یعنی حدود ۵ سال به طور مستمر در جبههها بود. به خواهرش گفته بود: «این جبههها و مناطق جنگی برای من مثل کف دست شده است». ۵ سال به طور مستمر در جبهه بوده! بیشتر چه مواقعی به شما سر میزد؟ در مدت این پنج سالی که در جبهه بود، خیلی کم پیش میآمد سالم باشد و به خانه بیاید مگر این که مجروحیتی برایش پیش میآمد، که ناچار میشد چند روزی از مناطق جنگی دور باشد. یک بار از بنیاد شهید به من گفتند: «تعداد مجروحیتهای محمدرضا را بر روی برگهای بنویس». من گفتم: «والا من نمیدانستم که پسرم شهید میشود که تعداد مجروحیتهایش را یادداشت کنم. اما شما بپرسید چند دفعه سالم به خانه آمد؟! همهاش یا مجروج بود یا شیمیایی یا دستش در گچ یا پایش در گچ». سالم خیلی کم می شد که برگردد. یادمه اواخر زنده بودن محمدرضا، بدنش پر از ترکش شده بود. رفت بیمارستان شهید صدوقی. زمانی که دکتر معاینهاش کرد، گفت: «دو تا ترکش توی ریه، کنار قلبت است. بیا بخواب تا ترکشها را از بدنت در بیارم؛ خطرناک است». محمدرضا گفت: «نه آقای دکتر، نیازی نیست! دیگه به اون جاها قد نمیدهد»… محمدرضا، دوران انقلاب هم فعالیت سیاسی داشت؟ بله؛ دوران انقلاب هم خیلی فعالیت داشت. هم در مدرسه و هم بیرون مدرسه ولی بیشتر فعالیت شان داخل مدرسه بود. سال ۵۷ زمان انقلاب، ۱۴ ساله بود ولی خیلی شجاعت داشت. شبها با دوستانش مشغول شعار نویسی و پخش اعلامیههای امام میشد. با اینکه چندباری هم ماموران ساواک او را گرفته بودند و به شدت کتک زده بودند ولی این اتفاقات هیچ تاثیری در روحیه مبارزه طلبی او نداشت. محمدرضا حتی برخی مواقع با خواهرش که در دبیرستان حاجیه خانم امین تحصیل میکرد، مشغول فعالیتهای سیاسی میشد. از لحظه شهادت شان بگویید؟ چه طور خبردار شدید؟ دفعه آخری که مرخصی گرفت و آمد، آخرین روزهای اسفند سال ۶۵ بود. سر و صورتش پانسمان پیچ و دستش هم در گچ بود. این بار شدیدتر از قبل مجروح شده بود و حالتهای عجیبتری داشت. بیشتر از همیشه سر مزار دوستان شهیدش میرفت. خسته بود و دل شکسته و در دعاهایش با لحن متفاوتتری، آرزوی شهادت میکرد. تصمیم گرفت با برخی دوستانش به مشهد برود. من اول به خاطر اوضاع نامناسب جسمی و جراحات دستش مخالفت کردم و گفتم: تو نمیتونی با این دست، ساک به دست بگیری و من هم نمیخام بارت را روی دوش دوستانت بگذاری. پس به شرطی اجازه رفتن میدهم که برادرت را هم با خودت ببری تا کمک حالت باشد. که خداروشکر قبول کرد. برادرش علی که همسفر مشهدش شده بود، برایم تعریف کرد: «محمد رضا این مدت که مشهد بود حس و حال عجیب و قابل توجهای داشت. روز اول اصلا داخل حرم نرفت و دورا دور به آقا سلام داد. تا اینکه روز دوم زودتر از بقیه دوستان اذن دخول را خواند و وارد حرم شد. اشک میریخت و با آقا صحبت میکرد». به او گفته بودند: «چرا روزهای اول داخل حرم نمیرفتی؟» گفته بود: «من تا حاجتم را از امام رضا(ع) نگیرم، داخل نمیآیم». البته من این ها را بعد از شهادتش فهمیدم. اینکه همان شب اول در مشهد، خواب امام رضا(ع) را دیده بود که به اوگفته بودند: «تو بیا داخل حرم، ما حاجت تو را دادهایم» پس محمدرضا، در این سفر آنچه را میخواست، از آقا گرفت…! بله با این خوابی که در مشهد دیده بود میتوان همین را گفت که محمدرضا حاجت شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت. محمدرضا حتی بعد از دیدن آن خواب، برای خودش کفنی در مشهد خریده و به حرم امام رضا (ع) تبرکش کرده بود. بعد از سفر مشهد چه اتفاقاتی افتاد؟ وقتی از مشهد برگشت نشاط عجیبی داشت. از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرده و از همه حلالیت طلبیده بود. تغییر در چهرهاش مشخص بود. یک روز هم پیش من آمد و گفت: «مادر من برای خودم چیزی از مشهد خریدهام که میدانم اگر به شما بگویم دعوام میکنید». گفتم: «نه برای چی باید دعوات کنم». نمی دانستم چه میخواهد بگوید. گفت: «چرا مطمئنم که دعوام می کنید» و بعد کفن را نشانم داد. یکدفعه بدنم شروع به لرزیدن کرد و برای این که خودم را از تنگ و تا نیندازم، گفتم: «این را برای من خریدی و انشالله شما خودت میری مکه و کفنت را از آنجا میخری و با آب زمزم می شوری و بعد از صد سال اون رو به خودت می گیرن.» یکدفعه کفن را بین دو زانویش گذاشت و گفت: « نخیر مال خودمه!!!» بعد هم رفته بود به خواهرش گفته بود که کفن را فلان جا گذاشتهام. اگر خبری شد هول نکنید و دنبالش نگردید. البته همه ما میدانستیم که شهید غسل و کفن ندارد و او این کار را برای آماده کردن ما انجام داده است.
شنیدهام که قبرشان در گلستان شهدا را هم خودشان قبل از شهادت انتخاب کردهاند. درست است؟ بله درست است. روزهای آخر رفت سراغ مسوول گلستان شهدا و مزار فعلیاش در کنار قبر سید رحمان که از دوستان شهیدش بود را سفارش داد و از آنها خواسته بود که کسی را آنجا دفن نکنند. مسوولان گلستان شهدا گفته بودند به دلیل اینکه این روزها زیاد شهید میآورند، ما نمیتوانیم اینجا را برای شما نگه داریم. اما محمدرضا به آنها گفته بود: شما فقط ۳۰ الی ۴۰ روز صبر کنید و اینجا را برای من نگه دارید. که همان سر ۴۰ روز خبر شهادتش را آوردند. لحظه آخری که به جبهه رفت، حرف خاصی نزد یا وصیتی نکرد؟ ظهر بود که از خانواده خداحافظی کرد. داخل حیاط ایستاده بود. میخواست چیزی به من بگوید ولی نگفت. یکی دوبار آمد حرفش را بزند ولی چیزی نگفت و سکوت کرد. همان شب دامادمان گفت: محمد روز گذشته آمد درب مغازه ما و حرفهای عجیبی زد که بیشتر حالت وصیت داشت. به من گفت: جنازهام را از حسینیه بنی فاطمه (س) تشییع کنید و قبل از دفن، پیشانی بند یا زهرا به سرم ببندید و لباس سپاه به من بپوشانید. جای دفنم را هم در گلستان شهدا سپرده ام. روی سنگ قبر من هم فقط بنویسید یا زهـــرا. از علاقه محمدرضا به حضرت زهرا (س) برایمان بگویید. این محبت به گونه ای بود که در مداحیهای ایشان به صورت خاص جلوه گر شد و حتی نوع شهادتشان را به خانم فاطمه زهرا(س) خیلی شبیه کرد. انگار ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود. بله. محمد رضا به همه ائمه علاقه وافری داشت ولی علاقه اش به حضرت زهرا نوع دیگری داشت و آن را بیشتر نشان میداد. مخصوصا اگر مشکلی در خانواده پیش میآمد، همیشه توصیه میکرد به حضرت زهرا(س) متوسل شوید تا ببینید چطور گره زندگیتان باز میشود. همرزمانش میگفتند هر وقت در جبهه هم مشکلی پیش میآمد و ناتوانی رزمندگان زیاد میشد و در شرایط طاقت فرسایی قرار میگرفتند، محمدرضا به خانم فاطمه زهرا(س) متوسل میشد و شروع به روضه خوانی میکرد و خیلی زود حاجت میگرفت. یکبار ماجرا اینگونه بوده که در جبهه شرایطی فراهم شده بود که میان دشمن گیر کرده بودند و نمی دانستند از کدام طرف بروند. بچهها هم چشم هاشون رو به محمدرضا دوخته بودند، ببینند چه میگوید. شرایط آن قدر بد بوده که مجبور می شوند برای فرار، خودشان را از ارتفاعات ۸۰ متری پرت کنند. محمدرضا میگفت: آن وقت یکدفعه سرم را بالا کردم و گفتم خدایا تو را به حضرت زهرا(س) قَسَّمت می دهم راه را به ما نشان بدهی که یکدفعه نمیدانم چطور شد از آن طرفی که رفتیم، به طرف نیروهای خودی وارد شدیم. محمدرضا چه سالی، کجا و چگونه شهید شد؟ محمدرضا در طول این پنج سال، مناطق جنگی مختلفی را طی کرد و بیشتر مواقع گردان آنها به نام «یا زهرا» و به فرماندهی خودش، وارد عملیاتهای مختلف میشد. ولی زمان شهادتش در بانه کردستان بود. صبح روز پنجم اردیبهشت ۶۶ ، بعد از یک عملیات سخت و پاتکهای دشمن، زمانی که پس از سرکشی به نیروها به سنگر خودش میآید و در ورودی سنگر مینشیند، یکدفعه با صدای انفجار سنگر خراب شده و همه افراد داخل سنگر از جمله محمدرضا (به جز یک نفر که همان لحظه به شهادت میرسد)، مجروح میشوند. یکی از همرزمانش میگفت: محمد را که از سنگر بیرون آوردیم، شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود و بازوی راستش هم غرق خون بود. لبهای محمد هنوز تکان میخورد. او را سوار آمبولانس کردیم ولی هنوز چند دقیقه ای از رفتنش نگذشته بود که بیسیم ها خبر شهادتش را اعلام کردند. چطور خبر شهادت محمدرضا را به شما دادند؟ آن زمانی که محمدرضا شهید شده بود من اهواز، خانه دخترم بودم. پسرم علی به دامادمان زنگ زده بود و خبر شهادت را داده بود ولی آنها به من حرفی نزدند. تنها گفتند که محمدرضا مجروح شده و من را راهی اصفهان کردند. وقتی به اصفهان رسیدم پسرم علی جلویم آمد. دیدم رنگ و رویش پریده است. سراغ محمدرضا را گرفتم. گفت مجروح شده است. با اینکه قصه مجروح شدنش برای من عادی شده بود ولی زمانی که به خانه رسیدم، دنبال پوتینهای محمدرضا میگشتم ولی خبری نبود. با خودم گفتم احتمالا در بیمارستان بستری شده است. به علی گفتم: محمدرضا کجاست؟، گفت: تهران. حالا نگو جنازه را به تهران برده بودند و به من نگفته بودند. گفتم: برایم بلیط بگیر تا به تهران بروم. گفت: نه نمیشه. خلاصه اصرارهای من به جایی نرسید و کم کم رفت و آمد اقوام به خانه ما شروع شد. یعنی اصلا به دلتان هم نیفتاده بود که محمدرضا شهید شده است؟ چرا هرچه زمان میگذشت، بی تابی من لحظه به لحظه بیشتر میشد. درست شب اول ماه رمضان بود. پسرم را صدا زدم و گفتم: علی آقا مامان به من بگو چی شده؟ محمدرضا مجروح شده یا شهید؟ که ناگهان سرش را تکان داد. همان لحظه بدنم شروع به لرزیدن کرد. این قدر لرز کردم که نه حرف میتوانستم بزنم و نه میتوانستم لرزش بدنم را کنترل کنم. هر چه به من لباس میپوشاندند و پتو رویم می انداختند، هم فایده ای نداشت. بعد دو ساعت اشک چشمم هم خشک شد و گریه هم نمیتوانستم بکنم. از حس و حال پدرشان هم برایمان بگویید. هرچند ایشان الان در قید حیات نیستند… ولی دوست داریم بدانیم پدر با غم پسر چه کرد؟ خبر شهادت محمدرضا را پسر بردارشان برایشان برده و گفته بود: عمو دیگه باید در مغازه را ببندید و بیایید داخل خانه. همان لحظه متوجه شده و زده بودند زیر گریه. ولی در کل تحمل پدرش بیشتر از من بود. البته ناگفته نماند که از همه بیشتر محمدرضا را دوست داشت ولی خوب به خاطر ناراحتی قلبی شان، ما خیلی نگران حال و احوال ایشان بودیم.
به عقیده مادر، مهمترین ویژگی و خصیهای که محمدرضا را به مقام شهادت رساند، چه بود؟ ویژگیهایش خیلی بود. از همه نظر…! واجباتش را انجام میداد. هیچ وقت غیبت نمیکرد. هیچ وقت کینه کسی به دلش نبود. همیشه دیگران را به گذشت نصیحت میکرد. همیشه وقتی راهی جبهه بود، با همه خداحافظی میکرد و حلالیت میطلبید. در وصیت نامهاش هم نوشته بود که من همه رو حلال کردم. شما هم من را حلال کنید تا خدا مرا ببخشد. در کل ویژگیهایش زیاد بود که قابل گفتن نیست. آنچه باید بگویم این است که خدا او را برای شهادت آفریده بود. مسلما تربیت هم مهم است. ایشان در خانوادهای ویژه و در دامان مادری همچون شما تربیت شدند. سوالم این است، آن نکتهای که بیشتر در مورد تربیت فرزندان تان برای تان مهم بود و رعایت میکردید، چه بود؟ خیلی حواسمان جمع بچهها بود. جمع درسشان، جمع این که نمازهاشون را به موقع بخوانند، روزه بگیرند و در کل همه امور مذهبیشان را رعایت کنند. پدرشان همیشه خمس و زکاتشان را سر سال پرداخت میکرد. توجه ویژه ای به لقمه حلال داشتند و اجازه نمیدادند مال حرام در زندگیشان بیاید. تلاششان این بود که بچهها در مدارس مذهبی درس بخونند. البته محمدرضا در همه موارد تربیتی، جدای از بقیه بچههایم و جلوتر از سنش بود. ما جوونتر ها وقتی گلستان شهدا میرویم، نیروی عجیبی ما را به سمت مزار پسر شما میکشاند و البته این درحالیست که هیچگاه هم مزار ایشان را خلوت ندیدهایم. خیلی از مردم اصفهان و حتی شهرهای دیگر به شهید تورجی زاده ارادت قلبی دارند و خیلیها حتی حاجت هم میگیرند. با این شلوغی مزار پسرتان چه میکنید؟ هر وقت فرصتی پیش آمده و سر مزار فرزندم رفتهام، عقب نشستهام. هیچ وقت نشده بتوانم سر مزارش، تنها با او خلوت کنم. باید جایی بنشینم که کسی من را نبیند. آرزو دارم لحظهای با او تنها باشم. این شلوغی دور مزار فرزندتان اذیتتان نمیکند؟ ناراحت نمیشوید وقتی آن فرصتی که یک مادر شهید نیاز دارد تا کنار فرزندش بنشیند و با او خلوت کند، هیچ گاه برای شما مهیا نیست؟ برایم سخت و ناراحت کننده است ولی نمیتوانم بگویم خوشایند است یا ناخوشایند. اگر حاجت میگیرند که هیچ، ولی از آن طرف هم یکسری مسائل و سوء استفادهها هست که ما را اذیت میکند. بیشتر توضیح میدهید؟ متاسفانه یک سری سوء استفادهها از شهید تورجی زاده می شود که اخیرا برادرشان، نامه ای روی عکسشان زده اند تا کمی جلوی این قضایا گرفته شود. ولی خوب با همه ناراحتیها کاری هم نمیتوانم بکنم. نه می توان جلوی مردم را گرفت نه می توان بی تفاوت بود. ما ناراحت هستیم که یک سری بدحجاب میآیند. ولی نمی توان حرفی زد. چون از یک لحاظ میگویم ممکن است بیایند و متنبه بشوند. از طرف دیگر می ترسم صحبت کنم، شاید پایشان از گلستان شهدا بریده شود. بیشتر چه مواقعی گلستان شهدا و سر مزار محمدرضا میروید؟ بیشتر شبهای جمعه می روم و یک وقتهایی هم روز جمعه. خواب محمدرضا را هم میبینید؟ همان اوایل شهادتش زیاد خوابش را میدیدم ولی الان مدت زیادی است که به خوابم نیامده است. خواهرها و برادرش چی؟ خواب محمدرضا را نمیبینند؟ چرا به خواب آنها زیاد میآید. مثلا یک موقعی قرار بود، اتفاقی برایمان بیفتد که محمد رضا زودتر به خواب آنها آمده بود و خبرشان کرده بود.آن اتفاق هم ۷ ماه بعد با ناراحتی رخ داد. خواهر بزرگش هم یک زمانی خواب دید که محمدرضا با ماشین برده بودمان به مشهد. توی جاده دو طرفمان شمشاد بود و لابلای آنها چراغانی کرده بودند. خواهرش در خواب میگفت: همه اینها به خاطر محمدرضاست و گرنه در جاده از این خبرها نیست…! چرا موضوع ازدواجش را دنبال نکرد؟ از طرف خودش بود یا خانواده؟ خواهرش همیشه به او اشارهای می کرد ولی خودش به من اصلا راجع به ازدواج صحبتی نکرده بود. شاید به خاطر بالا بودن درصد جراحات و شیمیایی شدنش بود. امروز که ما اینجاییم، ۲۶ سال از شهادت محمدرضا میگذرد، در طول این سالها مادر چگونه با فرزندش ارتباط گرفته و حس مادر و فرزندی را حفظ کرده است؟ محمدرضا همیشه با مادر است و هیچ موقع از او جدا نشده و نخواهد شد. (سکوت چند دقیقهای حاجیه خانم و گریه غریبانهی مادر بر فضا حاکم میشود) مهمترین سفارشاتی که در وصیتنامه شهید تورجی زاده قابل توجه است، چیست؟ اول که خیلی به بچههای جبهه سفارش کرده بود که این لباس سپاه که به تن کردهاید، خلعتی از جانب حضرت زهرا(س) است، قدر خود را بدانید و نماز شب را ترک نکنید. آخر وصیت نامهاش هم برای خانوادهاش نوشته بود. مبادا صدای گریهتان را نامحرم بشنود و کاری بکنید که دشمن خوشحال شود. پیام شهید تورجی زاده به جوانان این نسل چیست؟ همان پیام که گفت: امام را تنها نگذارید و به دورش بگردید. از مدار خود خارج نشوید که نابودیتان حتمی است. انشالله به حق محمد و آل محمد، جوانان امروزی هدایت شده و با این انقلاب و این نظام همراه باشند و همکاری کنند. و از یک سری از مسایل و انحرافات دور شوند. و صحبت پایانی مادر شهید محمدرضا تورجیزاده …! خدا را به حضرت زهرا(س) قسم میدهم که همه جوانان پایدار باشند و آنهایی که هنوز ازدواج نکردند، خوشبخت شده وزندگی خوب و اولاد سالم و صالح داشته باشند. انشاءلله که جای این شهدا را گرفته و پیرو آنها بوده و از خونشان دفاع کنند.
ممنون از پست خوبتون.
میتونم متن گزارشو در وبلاگم بزارم؟
اجازه کپی میدید؟
لطفا جواب بدید منتظرم...