پایگاه فرهنگی شهید محمد رضا تورجی زاده

فرمانده گردان یازهرا «سلام اله علیها» - لشکر امام حسین (ع) اصفهان

آخرین نظرات

کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 174

پرواز

راوی:

جمعی از دوستان

شب حمله گردان ما بود . محمد تورجی را دیدم . با هم صحبت کردیم . گفت : انشاءالله عراقی ها خودشان ارتفاعات را خالی کنند ! من دعا می کنم بدون تلفات پیروز شویم . چون بیشتر بچه های ما هنوز از کربلای پنج مجروح هستند.

نیروی جدید به گردان ما نیامده بود . به خاطر کمبود نیرو گروهان حُر منحل شد . گروهان عمار و ذوالفقار تقویت شدند ! حالا با دو گروهان راهی ارتفاعات می شدیم.

در تاریکی شب به سمت ارتفاعات می رفتیم . رمز عملیات یا زهرا (سلام الله علیها) بود . همه آماده بودیم.

یکی از مسئولین لشگر آنجا بود . محمد ساک دستی خودش را به او داد و گفت : این پیش شما باشه . من برنمی گردم ! شما بفرست اصفهان.

در سکوت کامل از ارتفاعات بالا رفتیم . باور کردنی نبود . در کل ارتفاعات گلان هیچ نیروی عراقی نبود.

سنگرهای دشمن همگی خالی بود ! در منطقه اسپیدار هم سنگرها خالی بود . بیشتر از این می ترسیدیم که این یک حُقه نظامی باشد !

ما فقط یک اسیر عراقی گرفتیم ! سریع یکی از بچه ها جلو آمد . با اسیر صحبت کرد و گفت : بقیه نیروهایتان کجا هستند ؟!

اسیر در جواب گفت : فرمانده ما برای کسب تکلیف به قرارگاه رفت. نیروهای ما هم به سمت پایین رفتند . گفتند : اگر ایران حمله کرد ما پاتک می کنیم و ارتفاعات را پس می گیریم.

یک گروهان روی ارتفاعات پاسگاه پلیس مستقر بود . یک گروهان هم روی اسپیدار . خبر آزادی منطقه سریع پشت بی سیم ها منتقل شد.

نماز صبح را همانجا خواندیم . با روشن شدن هوا بیشتر نیروها در سنگرها مشغول استراحت شدند.

کل روز مشغول پاکسازی منطقه بودیم . محمد نیروها را در سنگرها پخش کرد . هر لحظه احتمال پاتک بود . باید کاری کرد که کمترین تلفات را داشته باشیم .

هوا تاریک شد . نقل و انتقال نیروهای دشمن زیاد شده بود . محمد با چند نفر از بچه ها رفت برای شناسایی.

مسیر عبور نیروهای دشمن را شناسایی کرد . پشت بی سیم به بچه ها دستورات لازم را داد . تا هوا تاریک بود جابه جایی انجام شد .

آخر شب بود . بچه های لشگر 25 کربلا در ارتفاعات مجاور ما با دشمن درگیر بودند . یکی از فرماندهان از پشت بی سیم تورجی را صدا کرد . بعد گفت : محمد یه کم برای ما مداحی کن . بچه ها رو ارتفاعات مجاور درگیر هستند . دعا کن کار سریع به نتیجه برسه .

محمد یکبار دیگر شروع به خواندن کرد . همان اشعاری که برای شهید خرازی خوانده بود .

صدای او در کل بی سیم های منطقه پخش می شد . بعد هم برای پیروزی بچه ها در محور مجاور دعا کرد.

عجیب بود . کار تصرف ارتفاعات خیل سریع انجام شد.

هوا هنوز تاریک بود . به سنگر بالای تپه آمد . مشغول نماز شب شد . نماز صبح را هم خواند و رفت پایین . محل استقرار بچه ها را بررسی کرد و برگشت . یکی از بچه ها همراهش بود . رسید به سنگر ، سید احمد را در آغوش گرفت و بوسید . بعد گفت : این هم آخرین خداحافظی ما !!

بعد هم دستش را به کمر گرفت و گفت : نمی دانم چرا پهلویم درد می کند !

«همانجا ، دقایقی بعد مورد اصابت قرار گرفت !»

 

هوا در حال روشن شدن بود . می خواستم بخوابم . محمد گفت : عراقی ها آماده پاتک هستند . فعلاً بیدار باش .

***

ساعت هفت صبح بود . پنجمین روز اردیبهشت . رفتم به سنگر روی قله . محمد تورجی جلوی سنگر نشسته بود .

چهار نفر داخل سنگر دراز کشیده بودند . سنگر آنها کوچک بود . سقف آن هم از حلبی و چوب بود .

داخل سنگر برادر اسدی معاون گردان دراز کشیده بود . در کنار او حسین دردشتی بود .

برادر خدمت کُن بیسیم چی تورجی هم خوابیده بود . با محمد تورجی صحبت کردم . چند دقیقه بعد از آنها جدا شدم .

رفتم پیش جواد مُحب فرمانده گروهان خودمان . وارد سنگر شدم . نشستم گوشه سنگر به کارهای محمد فکر می کردم. یادم افتاد در ایام کربلای 5 یکبار با محمد صحبت می کردم . حرف از شهادت بود .

محمد گفت : من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا (سلام الله علیها) است . من هم فرمانده گردان یازهرا (سلام الله علیها) هستم !

نمی دانم چرا یکدفعه یاد این حرفها افتادم . خیلی دلشوره داشتم . یکدفعه صدار انفجار خمپاره آمد . برگشتم به سمت نوک تپه . گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود !

به همراه یکی از بچه ها دویدیم به سمت نوک تپه . دل توی دلم نبود . همه خاطرات گذشته ای که با محمد داشتم در ذهنم مرور می شد . با اینحال به خودم دلداری می دادم.

می گفتم : هیچ اتفاقی نیفتاده . اما انفجار خیلی شدید بود . مطمئن بودم خمپاره شصت نبوده.

بالای تپه شلوغ بود . برادر اسدی کمی جراحت دیده بود . اما حالش خوب بود . بچه ها سریع برانکارد آوردند . محمد تورجی و سه نفر دیگر را به پایین منتقل کردند.

می گفتند : محمد شدید مجروح شده . خیلی نگران بودم . آمبولانس آنها را سوار کرد و رفت.

هیچکس خبری نداشت . نمی دانستیم چه شده . با خودم گفتم : اگر چیزی بود تا حالا به بچه ها اعلام می کردند .

بارش خمپاره شدت گرفته بود . همه داخل سنگرها بودند . عراق آماده پاتک بود . بچه های یکی دیگر از گردانها در ارتفاعات کنار ما مستقر شدند.

نیروهای پیاده عراق جلو آمدند . اجازه دادیم خوب به ما نزدیک شوند . ساعتی بعد نیروها از چند طرف به آنها حمله کردند.

بچه ها راه برگشت آنها را بستند . این طرح محمد تورجی بود . تلفات سنگینی از آنها گرفتیم.

با شجاعت بچه ها توانستیم نزدیک به صد نفر از نیروهای دشمن را به اسارت در آوریم . بچه ها همه خوشحال بودند.

توان نظامی دشمن از بین رفته بود . بقیه نیروهایشان فرار کردند . به همراه یکی از بچه ها به سنگرها سر زدیم . همه خوشحال بودند.

برادر مُحب را دیدم . با خوشحالی گفتم : دیدی عراقی ها چطور تار و مار شدند . همه اش نتیجه کار تورجی بود . خیلی خوب بچه ها رو آرایش داد.

در حالی که هنوز خوشحال بودم به چهره برادر مُحب خیره شدم . او نمی خندید . مثل من خوشحال نبود.

رنگ از چهره ام پرید . خنده از لبان من هم رفت . برای چند لحظه به چهره اش خیره شدم . خدا کند آنچه در ذهنم آمده درست نباشد.

به چشمان هم خیره شدیم . برادر مُحب سرش را به علامت تأیید تکان داد . بعد در حالی که اشک از گوشه چشمش جاری بود گفت : تورجی هم پرواز کرد .

بغض گلویم را گرفته بود . نمی دانستم چه کار کنم . همانجا نشستم . یاد حرفهای چند روز پیش او افتادم . یاد مشهد و ... .

برادر مُحب در حالی که به سمت بچه ها می رفت گفت : به کسی چیزی نگو ، روحیه بچه ها خراب می شه .

لحظاتی بعد برادر زنجیربند آمد . او هم مسئولیت یکی از گروهانها را داشت . تا چهره بچه ها را دید رنگش پرید ! با تعجب گفت : چی شده ؟!

وقتی خبر شهادت محمد را شنید یکدفعه غش کرد و افتاد !

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">