کتاب یا زهرا سلام الله علیها – صفحه 169
آخرین آرزوها
راوی:
ابراهیم شاطری پور
فروردین 66 بود. با محمدرضا برگشتیم منطقه. حاج اسماعیل صادقی مسئول محور لشگر شده بود. برادر تورجی هم فرمانده گردان یازهراء(سلام الله علیها) بود. برادر حسین خالقی جانشین او در گروهان ذوالفقار شده بود.
گردان ما در کربلای پنج بیشترین تعداد شهید و مجروح را داشت. اکثر بچه ها هنوز مجروح بودند. با اینحال جوّ بسیار خوبی در بین بچه ها بود. مراسم صبحگاه برگزار شد. برادر تورجی برای بچه ها صحبت کرد. موضوعات جالبی را اشاره کرد:
برادرها همینطور که ما برای عملیات احتیاج به تهیه تدارکات و بردن آذوقه و مهمات داریم. همینطور هم احتیاج به تدارکات معنوی داریم. این توسل ها این نمازشبها و این ذکر و... اینها آذوقه معنوی ماست.
اگر اینها را نداشته باشیم با اولین گلوله های دشمن زمین گیر خواهیم شد. چیزی که به ما حرکت می دهد همین است. رفتار و برخورد او با قبل فرق کرده. گویی مسافری است که قصد بازگشت دارد.
محمد این اواخر حالت خاصی داشت. می گفت: دیگر تحمل این دنیا را ندارم. احساس می کنم اینجا جای ماندن نیست. باید رفت!
***
شب بود. هوا هم سرد. آتش روشن کرده بودیم. با چند نفر از بچه های قدیمی گردان دور هم نشسته بودیم.
تورجی هم آمد. مشغول صحبت شدیم. حرف از آرزوهایمان شد. گفتم: من آرزو دارم که در مراسم شهادت من تورجی دعای کمیل بخواند.
او هم لبخند زد وگفت: توی اصفهان دعای کمیل چند ساعت طول می کشه. مردم باید گرسنه بمانند. برا همین اصلاً چنین آرزویی نکن. بعد ادامه داد: اما من از خدا خواستم که تو مراسم من اول شام بدهند بعد دعا بخوانند! نمی خواهم مردم اذیت شوند.
بعد ادامه داد: اما آرزوی من اینه که، بعد ساکت شد و چیزی نگفت.
همه ساکت شدیم. میخواستیم آرزوی او را بشنویم. چند لحظه مکث کرد و گفت: من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونند. زیاد باقیات الصالحات داشته باشم. می خوام بعد از مرگ خیلی وضعم بهتر بشه.
بعد ادامه داد: من دوست دارم هرکاری می توانم برای مردم انجام بدم. حتی بعد از شهادت! چون حضرت امام گفت: مردم ولی نعمت ما هستند.
دوباره مکثی کرد و گفت: راستی این هیئت گردان رو ادامه بدید. خیلی برکات توی این هیئت هست.
بعد بلند شد و گفت: فردا باید برم ستاد لشگر، آقای زاهدی فرمانده لشگر (که بعد از شهادت حاج حسین خرازی انتخاب شده) با ما کار داره فکر می کنم عملیات جدید در راهه!