پایگاه فرهنگی شهید محمد رضا تورجی زاده

فرمانده گردان یازهرا «سلام اله علیها» - لشکر امام حسین (ع) اصفهان

آخرین نظرات

کتاب یاز هرا سلام الله علیها – صفحه 89

آیت الله فاضل

راوی:

سردار علی مسجدیان


به محل لشگر امام حسین علیه السلام آمده بودند. برای بچه ها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهر برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند.

ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نماز ظهر به آنجا می آیند.

نماز ظهر و عصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچه ها را در کنار ایشان نشستند.

آیت الله العظمی فاضل سوالات بچه ها را پاسخ می دادند. محمد از آقا خواستند در میان بچه ها بمانند و صحبت کنند.

برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نماز مغرب را همانجا خواندند.

قرار شد شب را همان جا در گردان امام حسن علیه السلام بمانند. برای استراحت محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم.

نیمه های شب بود. دیدم کسی من را صدا می زند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است.

ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟

خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچه ها مشغول نماز شب هستند!

گفتند: کسی که در این حوالی نیست! جواب دادم: بچه ها برای نماز به اطراف می روند.

ایشان مشتاق دیدار بچه بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف درختها رفتیم.در آنجا چندین قبر بود. بچه ها برای خواندن نماز شب به داخل آنها می رفتند.آقای فاضل با تعجب نگاه می کرد.

در یکی از قبرها محمد تورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه می کرد.

آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. دیگر بچه ها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود.

نمی دانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا کرده بود.ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">